از واحد بغلی صدای دست و هلهله و آواز می آید. تولد گرفته اند. احتمالاً برای دخترکشان! آن هم درست در شب تولد 25 سالگی من. درست در شب سکوت و حسرت و حیرانی من. من در خودم خاموش مانده ام. 25 سالگیِ من چشمهای غمگین عسلی دارد. خودش را خیره خیره می نگرد. خودش را زیر و رو می کند. خودش را برنمی تابد. لابه لای انبوه کاغذ پاره های مانده از روزهای رفته می گردد، و خودش را میان نوشته های به جا مانده دوست نمی دارد. لبهایش را می گزد. 25 سالگیم، آرام، بی قراری دختر این سال ها را در آغوشش می فشارد و نوازش می کند. دختر روزهای تب دار دور از خانه را که بغضش وسط کلاس می ترکید، را در سینه تنگ می گیرد. دختر شب های تنهای ها.یده و شجر.یان: "دل دیوانه ی من به غیر از محبت، گناهی ندارد، خدا داند..."
دختر سفرهای کوتاهِ دور، که فرار می کرد از غم درون سینه اش. دختر کیلومترها تکرار یک آواز سوز، در جاده های تاریک بی ماه. دختر وعده ی عاشقانه با حافظ در حافظیه وسط فصل امتحانات... دختر مسیرهای بی مقصد. اشک های بی مطلب. قصدهای بی نیت. آه... صدایم از خلوت شبانه ی حیاط خوابگاه برمیگردد و خراشم می دهد...
25 سالگی من، خیلی بالغ است. 25 سالگی من، 35 ساله نه، 45 ساله است. 25 سالگی من چشمهاش از درد عشقی که در دل دارد گود افتاده و خدایش را می خواهد. خدایش را. خدایش را مدام و به تکرار می خواهد.
*
زندگی کردن من مُردنِ تدریـــــجی بود
آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم
(شاعر: محمد فرخی یزدی)
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم | ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم | |
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا | گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم | |
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم | آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم | |
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع | آتشی در دلش افکندم و آبش کردم | |
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد | خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم | |
دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد | بر سر آتش جور تو کبابش کردم | |
زندگی کردن من مردن تدریجی بود | آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم |
- دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۲ , ۱۹:۱۷
- ادامه مطلب