اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

این هفته پنجشنبه نداشت!

۱. امروز باید مهمان داشته باشم. توی استکان چایی‌ام، چوب بلند چای شناور است. تماشایش می‌کنم و حدس می‌زنم که کیست؟ حدسم هم که معلوم است... 
۲. شاید بد نباشد این بار از شروع ناامیدکننده‌ تا لحظهٔ پیروزی‌ام را بنویسم. یعنی درست همان لحظهٔ اولی که از خروجی مترو بیرون آمدم و چشمم به سر و صورت قشنگ و اصلاح کرده‌اش افتاد!
 شروعش درست همان‌جا بود. یادم نمی‌آید اولین تکهٔ چرندی که به همسرم انداختم چه بود. ولی معلوم بود که آتش پنجشنبهٔ داغ بدجور به جانم افتاده است. بعدی را او گفت. تکه‌های ما اصولاً حرف‌های چندان بدی هم نیستند، ولی شاید ما آدم‌های حساس‌تری نسبت به دیگران باشیم. هر دو به دل گرفتیم! وقتی رسیدیم خانه‌شان، پدر و مادرش هنوز نرفته‌ بودند. با مامان توی آشپزخانه خوش و بش می‌کردم که همسرم با آن قیافهٔ اخمو و آن شانه‌های به عقب هل داده(وقت‌هایی که دعوا می‌کنیم خیلی تخس می‌شود!) برای کاری از خانه خارج شد. مادرش به من گفت: چِش بود؟ من یک حرف الکی زدم و خندیدیم! ولی دروناً ناراحت شدم که قهرمان(قهر ما) لو رفته بود. مامان درد و دل زیاد داشت. گریه هم کرد. توی بغلم گرفتمش و سعی کردم به جان مهربانش آرامش بدهم. نمی دانم آخرش توانستم؟ تا وقتی که همسرم برگشت. پریدم توی اتاقش و صورتم را به صورتش چسباندم و زیر گوشش گفتم: ببین من معذرت‌خواهی‌تو قبول می‌کنم، تو بیا جلوی مامانت به من نگاهای عشقولانه کن بجا این کارا، که بنده خدا خیالش راحت باشه!(البته هیچ معذرتخواهی‌ای در کار نبود!)
یک ذره‌ای خودش را لوس کرد و گفت یعنی فیلم بازی کنم؟ و من گفتم بنده کم فیلم بازی کردم بخاطر شما؟
ولی بعدتر آمد. و پدر و مادرش کم کم رفتند.
با خروج آنها ما یک دعوای حسابی کردیم که اصلاً معلوم نبود سرش کجاست، شاید همان‌ دم در مترو، یا آنجایی که جلوی مادرش تابلویمان کرد، یا جلوتر که نهارش را قبل از من شروع کرد!!! ولی من به طرز ناباورانه‌ای سکوت کردم و جواب اعتراض‌هایی را که اصلاً محقش نمی‌دانستم ندادم. و او انگار که همهٔ این مدت فقط همین را از من می‌خواسته؛ وقتی بحثمان می‌شود من خیلی باکلاس سکوت کنم! نشان به آن نشان که ۷ بار آمد نازم را کشید و التماس کرد تا تمامش کنم و آشتی باشیم و این شد که ما یک راز دیگر را دربارهٔ این مرد عزیز کشف نمودیم. البته نارضایتی من تا پایان نیمهٔ اول آن فوتبال دومی از ۳ تایی که هرشب برگزار می‌شود، طول کشید، ولی وقتی دیدم رختخوابهایمان کمی با فاصله از هم پهن شده‌اند، از ناحیهٔ شم زنانه احساس خطر کردم؛ و مجبور شدم از تدابیر ابزاری استفاده کنم! لباس‌هایم را کمی تا قسمتی تغییر دادم و بعد از اینکه یک نیم دور الکی آن وسط‌ها زدم، توسط شکارچی اعظم خانه‌مان شکار شدم...........!
و ما جمعهٔ خیلی قشنگی را کنار هم گذراندیم، انگار که اصلاً هیچ پنجشنبه‌ای در کار نبوده!

بانو (زن و بوسه)
۳۱ خرداد ۹۳ , ۰۹:۵۹
الان نیشم تا بنا گوش بازه! معلومه؟
DDD:::
آن بخش احساس خطرت منو کشته. آخ آخ، منم دیروز عصر یه احساس خطرکی کردم، تدبیر مشابهی اندیشیدم حنا!

خعلی باحالی شیطون بلا.
همسرتم خیلی بامزه‌س، تخسی‌ش رو کاملا می‌تونم تصور کنم.
مامان منم دقیقا این اصطلاح رو در مورد مهرداد به کار می‌بره. دقیقا یه پسر بچه تخس ته ِ چهره‌ش داره، مخصوصا وقتی احساس پیروزی می‌کنه یا ازش تعریف می‌شه.

دلم یه جورایی برات ضعف رفت :)))

پاسخ :

خخخخ! دیگه کاریه که از دستمون برمیاد!!!:)) 
سینه سرخ
۳۱ خرداد ۹۳ , ۱۰:۵۹
ای جااااااااانم چقد دوست داشتم 
همون اولا همسرم برام نوشته بود شیرینی بعد قهرو با هیچی عوض نمیکنم 
نوش جونتون 
عزیزممممم خیلی بلایییییی

پاسخ :

هاهاها!
عاشقتم که دوس داشتی:*
مریم
۳۱ خرداد ۹۳ , ۱۳:۱۰
بدو بدو اومدم ها که ببینم  اشتی کنان چطور برگزار شد دیشب اما خب انگار سر ظهر رسیدم.عیب نداره خوشحالم که رو سفیدمون کردی خانوم بانوی خانه.همسر.تاج سر اقای خانه.کافی بود؟خوب تعریف کردم.
لبتون همیشه خندان ودلتون خندان تر.ببخشیدها هی کم نوشتم برات.گذاشتم خودت پنجشنبه ات رو بگذرونی و باور کنی تهش خوبه.مثل ته داستان همهی پری های مهربون.
بوس

پاسخ :

بهترین کامنت دنیا بود!
مرسی مریم. چقد چسبید بهم:***
سینه سرخ
۳۱ خرداد ۹۳ , ۱۳:۱۶
الهیییییییییییییی 
یادم اومد قدیما بعضی وقتا چقد نحث میشدم 
الان یادم میادا میگم ااااااااا چقد لوس بودم الان شدم جان سخت ۳ 

:))))) 
هر روز پوست کلفت تر از دیروز 

پاسخ :

الان من نحس بودم؟:))))
مجید شفیعی
۳۱ خرداد ۹۳ , ۱۶:۱۲
قهر نیست که بابا سو تفاوته :)

قهر خیلی هم چیز خوبیه

من که شدیدا باهاش موافقم

بهله



پاسخ :

برا ما که حتی سوء تفاهمم نیس، همش دلتنگیه :)
توکا
۳۱ خرداد ۹۳ , ۲۱:۳۲
آفرین به تو بانوی با تدبیر

پاسخ :

[خجالت] شرمنده نفرمایین بانو
دلابانو
۰۱ تیر ۹۳ , ۰۱:۰۵
عزییییزم خداروشکر به خاطر جمعه ی زیباتون
می گم شما سه تا(شما و یاسی و بانو) چون با هم دوستین اینقدر قلم های زیباتون شبیهه یا چون قلم های زیباتون شبیه بوده با هم دوست شدین؟؟؟؟؟

راستی به یه جای پستت حسودیم شد!

من هیچ وقت روم نشده مادرشوهرمو بغل کنم! از اون بغلایی که تو پستت گفتی البته! با اینکه خیلی وقت ها حس کردم الان نیازه و با همه وجودم خواستم این کارو بکنم! ولی نشده!!!

پاسخ :

هاااا؟ بابا خجالتم نده دلا جان! والا هر دوی این دوستامو از همون اولی که آشنا شدم باهاشون، خوشگل می‌نوشتن! نمی‌دونم به مرور اگه تاثیری گرفته باشم در نوشتن یا نه؟ ولی در زندگی بسیار سعی دارم که از آدمای خوشبخت ایده بگیرم. :)
ببین من خودمم هنوز سختمه بعضی کارا! ولی اگه با این وجود سعی می‌کنم انجامش بدم بخاطر تعالیم تربیتی مامانمه! وگرنه خودم زیاد آدم راحتی نیستم...
نیوشا
۰۱ تیر ۹۳ , ۰۷:۳۱
آی دختر احساساتی دوست داشتنی من.. فدات بشم که انقده شیرین می نویسی...
پیش میاد از این بحث های بی سرو ته که لخرش انقده شیرینه...

پاسخ :

مرسی:) کم پیدا شدی نیوشااااااا. زود زود بیا دلم تنگ میشه برات:*

سینه سرخ
۰۱ تیر ۹۳ , ۰۸:۴۷
حنا جان من باید یه بار دیگه امتحان املا بدم !! شایدم دچار نارسا نویسیم خودم نمیدونم یه بار که دلا بانو سوتیمو گرفت نوشته بودم حمزه ! الانم که ظاهرا نحس درسته و من نوشتم نحث ! چرا آخه؟ به خدا من بیسبات نیستم خودم یک عدد دیپلم علوم انسانی و یک عدد لیسانس روان شناسی بالینی دارم و تازه ! قصد ادامه تحصیلم دارم اگه بالاااااااااااخره امسال ارشد قبول شم :)
نمیدونم شاید یه کوچولو نحس شده بودی ! نشده بودی؟ لوس که بودی؟ یا لجباز؟
هیچکدوم! دلتنگ آقا جان دل تنگ :) میدرکیمتان

پاسخ :

من ولی اصن حواسم نبود دارم ازت غلط می‌گیرم!:)) اینا اشتباهات لُپی‌ه دختر جان، در زندگی هر کسی پیش میاد. ما به سبات شما ایمون داریم:*

ها بله! مقادیر زیادی حتی نحس بودم. همسر البته در همون اوایل آشنایی پرخاشگر بودن منو کشفید و در جریانم گذاشت. ولی اعتقاد داشت که از پسم برمیاد و جای نگرانی نیست!:))
طلبه امروزی
۰۱ تیر ۹۳ , ۱۲:۰۳
سلام
خوشحالم که بالاخره مشکلتون حل شد :)

پاسخ :

سلام. ممنون.
سپینود
۰۲ تیر ۹۳ , ۱۰:۵۲

وای حنا چقدر این پستت به من چسبید ! چقدر دوستش داشتم ! چقدر دوستت دارم ! چقدر خوب می نویسی .

حنا ازدواج من هم سنتی بوده و حتی اون اوایل علاقه ای هم در کار نبود هیچ رقمه !

فکر کنم تو هم یکی دو بار نوشتی که اوایل این طور بودی . من که به عشق و علاقه رسیدم و تو رو هم می بینم که ماشاله چقدر احساساتی هستی و همسرت رو هم دوست داری .

از راههای رسیدن به این عشق و علاقه هم برامون می نویسی ؟

پاسخ :

عزیزم...
مرسی از این همه ابراز احساسای خوشگلت! آخیش. حال اومدم :)
ما یه جورایی نیمچه سنتی بودیم. یعنی معرفی شدیم بهم، بعد یه مدت چند ماههٔ آشنایی رو گذروندیم، بعد اومدن خواستگاری. که البته من تا اون موقع هم هنوز به نتیجه نرسیده بودم. گفتم بیان که نظر خونواده‌مو بدونم...
علاقمون خیلی به مرور و یه ذره یه ذره داره شکل می‌گیره. نمی‌گم شکل گرفته و تموم شده. چون می‌دونم هنوز هم ظرفیت عشق‌ورزیم تکمیل نیست. جا دارم، بیشتر و بیشتر... :)

حتماً درباره‌ش می‌نویسم عزیزم. و امیدوارم نوشته‌های شما رو هم بتونم در این زمینه بخونم...

زهرا
۰۲ تیر ۹۳ , ۱۹:۱۱
ای جوووووونم،چه حالی کردم حنا،ایول.دلم واسه اشتی کنون تنگ شد.هوررررا

پاسخ :

:*
یخ داغ
۰۵ تیر ۹۳ , ۱۶:۱۸

وای خدای من تو چقدر بلایی حنا :))))) تدابیرت منو کشت باور کن :)))

 

آفرین خیلی خوسم اومد. نباید از کنار بعضی چیزا به سادگی گذشت.. نباید بعضی چیزا عادی بشه بین زن و شوهر و باید قبحش نریزه..

 

 

پاسخ :

:))))
بعله! پایه‌های زندگی رو محکم می‌کنه این تدابیر! شوخی نیس که :))))
حنا
۳۱ شهریور ۹۳ , ۱۳:۰۸
خدایاااااا ببین چه کرده:-)
اولا پستت خیلی غیر منتظره بود... در عین حال بسیار دلچسب و شیرین..
دوم اینکه تدبیر بسیار زیرکانه ای به کار بستی چرا که یه وقعیت خاکستری رو به رنگین کمان تبدیل کردی :-)

شادیت مستدام..

پاسخ :

:)) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan