بالاخره یک روزی در نزدیکی سالِ سی، در حالیکه پنجرهای رو به باران اردیبهشتی گشوده است و تو داری ظرفهای کثیف شب گذشته را میشویی، چیزی در تو رخ میدهد. چیزی از جنس باور. لبخندی در جانت شکل میگیرد و شعری نو زاییده میشود. تو خودت را قبول کردهای. بالاخره. بعد از همهٔ سالهای دیر و دورِ آشوب. تو باید همین شکلی باشی که هستی. تو باید همین شکلی باشی که تغییر میکنی.
- شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶ , ۱۰:۰۰