آزمون دکتری ندادهام، اما برگهٔ شاگرد اولی را گرفتهام، و فکر میکنم هر چیزی بالاخره یک روزی به یک دردی میخورد. این هم تهِ همهٔ دویدنها. زنِ دستفروش مترو، پشت به همهٔ مسافرها و رو به در واگن به خدایش التماس میکند که به داد همه برسد، به نظر توی این قطار چیزی نفروخته است. بیشتر زنها گرمازده و بیحوصلهاند. به کلیدر فکر میکنم که به کتابِ ششم رسانیدهام؛ به نقاشی و لولهٔ مقواها که روی دستم سنگینی میکند؛ به برنامههای دفتر که فعلاً همهاش استرس و بدو بدو است؛ و به خانه که نامِ وعدهٔ سحری فردایش را نمیدانم! خدایا چه بپزم؟ چه بکنم؟ چه...؟ و شباهت ما همهٔ زنهای خسته و گرمازدهٔ مترو را باور میکنم.
- دوشنبه ۲۲ خرداد ۹۶ , ۱۶:۴۸