امروز برای اولین بار _شاید در همه عمرت_ با حوصله برای کسی _و حتی برای خودت_ شعر خواندی! کتاب مشیری را گرفتی دستت و گفتی: «میخوام برات شعر بخونم!» تو تغییر کرده بودی؛ نرم نرمک و بی اجبار... و نمیدانستی در پس این چهرهی بیتفاوتم که فقط به خواندن دعوتت میکرد، چه حجمی از شکفتگی و هیجان نهفته بود؛ باور کن در لحظه برای عشقی که بعد از چند سال مردی غریب با ادبیات را به خواندن شعر آن هم با صدای بلند وامیداشت، مُردم... مُردم و اجازه ندادم شوری در من ظاهر شود که از شرم آن، تو عقب بنشینی... خواندی، و من چایم را با طعم خوشِ صدایت سر کشیدم؛ و به این اندیشیدم؛ چه خوب که تو عشق داغ روزهای اول نبودی، اما امروز به این باورم رساندهای که برای همهٔ عمر میخواهمت...
- پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶ , ۱۷:۵۷