به خودم هشدار میدهم که برای نخواندن و یا ننوشتن بهانه نیاورم. توی اتوبوس و مترو، در حالیکه هر عضوی از بدنم به سویی کشیده میشود و دسته کیفم که بین ازدحام آدمها گیر افتاده است، دارد از جایش درمیآید؛ پیشانی کتاب را جایی تخیلی بین سرم و سقف میچسبانم و غرقش میشوم. غرق و غمگین. جماعت کتاب دوستها هر روز تنهاتر شدهاند، هر روز غریبتر، و اهالی مُد و مهمانی و هزار جور گزافهٔ دیگر بیشماره. بین آدمهای اطرافم لال ماندهام. به یک موسیقی بیکلام آرام تعبیرم میکنند، نه البته از روی پسند... پیِ رفیق نابم و نمییابم. این روزها جز همسرم، مادرم و یکی دو نفر دوست مجازیِ حقیقیتر از واقعیت، کسی انیسام نیست. تنهایی، وقتی از خلوت عزیزت به بیرون از تو کشیده میشود، بدجور میآزارد...
- دوشنبه ۱۸ دی ۹۶ , ۰۸:۰۱