یک وقتی به خودم آمدم و دیدم دیگر خبری از آن قدرت نفوذ و اثرگذاری کودکی و نوجوانی نیست. همسن و سالهای قدیم همه بزرگ و صاحب نظر شده بودند، و من دیگر یک بچهی گندهگو نبودم؛ یک معمولی متناسب با سن بودم که نظرات و عقاید نیمبندش دیگر جاذبهای نداشتند. بیشتر پیشرفت و موفقیتی که در آن سالها برایم متصور بودند، محقق نشده و من هم همان راههایی را رفته بودم که بقیه میرفتند، چه بسا که آنها جلوتر بودند.
برای یک رهبر بالقوه سخت است که رهروی نداشته باشد! سخت بود. من حتی تحمل اینکه همسرم با من رفتار معمولی با یک زن را داشته باشد، نداشتم. انتظار یکجور تفاوت را داشتم که به واسطهی باور درونیام بعضا هم دیده میشد، اما حقیقتا چیزی نبود که درخور توجه باشد. حالا که خودم را میبینم معمولی بودن از سر و رویم میبارد. هزار کار به سرانجام نرسیده دارم و اهدافم در پس هم مدفون میشوند. گیجی شاید تنها فرق بنیادی من با یک معمولی تکلیف روشن باشد. نمیدانم چطور به این نقطه رسیدم؛ فقط میدانم این نقطهای نبود که باید بدان میرسیدم!
- چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷ , ۱۶:۱۷