اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

بخاطر خانواده اش...

خود همسر و عاشقانه های با او یک طرف، شادمانه های در کنار خانواده اش بودن هم یک طرف!

اینکه موقع آمدنت تنگ در آغوشت بفشارند، برایت ابراز دلتنگی کنند، و تمام مدتی که نزدشان هستی، برابر یا حتی بیش از فرزندشان به تو محبت بورزند. اینکه هرگز سخن درشتی بر زبانشان نیاورند و جز شکوفه های سرورآفرین بر لبانشان نشکفد. اینکه مادربزرگ جانِ سن و سال دار خانواده هر بار که به خانه شان می روی به هوای دیدنت، هرچند فقط ساعتی خودش را به آنجا برساند و بوسه های مهربانش را بر سر و صورتت بنشاند.

اینکه شب، وقتی به خانه تان برگشتی، همسر اس ام اس بدهد:" ممنونم که آمدی و صرف نظر از من، پدر و مادرم را خوشحال کردی" و فرداگاهِ آن مادرش تلفنی به مادرت بگوید: "وقتی رفت دلمان گرفت، انگار که دخترمان رفته باشد."، این قدر مزه دارد، این قدر دلچسب است، و این قدر جسم و جان آدم با آن احساس شکرگزاری میکند.

خدایا شادم و شاکر.

از این قبیل استدلال ها!

خیلی جدی برایش توضیح میدادم که:  اتفاقاً آقای «نیچه» هرگز زن ستیز نبوده، وگرنه چگونه می توانست آنطور عاشقِ «سالومه» باشد؟ و برایش بنویسد: «من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» این دو تا با هم تناقض دارند.

لبخند زد: من هم حالتهای زن ستیزانه ام را هنوز دارم، و از قضا عاشق یک زن هستم!

لطفاً کمی هم زنِ خودت باش!

اینکه «من» اولویت اول خودم نباشم، یک ایراد است! اینکه در انجام هر کاری، پیش از خودم رضایت دیگران را در نظر بگیرم، ضعف من است. مشکلی که شاید چندان بدان اهمیت نمیدادم، ولی وقتی توانست روحیه ی همیشه مثبت و انگیزه هایم را از من بگیرد، به تأملم واداشت.

فکر کردم تصمیمِ شرکتِ دوباره در کنکور کارشناسی ارشد بعد از یک شکست مأیوس کننده، آن هم وقتی درست بعد از تحویل یک پایان نامه ی فشرده و کمرشکن، تمام تلاش و زمانم را معطوفش کرده بودم، مالِ من نبود! مال رئیس شرکتمان بود که اعتقاد داشت لیسانس معماری داشتن برای کسی مثل من با ابن اندازه توانمندیها، ابتکارها، و علاقمندیها کم است. معتقد بود اگر سال اول قبول نشدم برای این بود که تحویل پایان نامه ی کارشناسی، زمان مطالعه ام را از من گرفته بوده و حتماً با تلاش مجدد نتیجه ی مطلوبم را خواهم گرفت، و من با اینکه خستگی آزمون دومرحله ای ارشد معماری سال قبل هنوز به تنم بود، و حتی نمی توانستم تصورش را بکنم که دوباره سر آن جلسه ی کنکور کذایی با همه ی استرس ها و اضطرابهای پیش و پس و حین اش حاضر شوم، حتی فرصت شکستن بغضم را هم به خودم ندادم و دوباره شروع کردم! این بار با شرکت کردن در کلاسها و خریدن کتابهای بیشتر برای آمادگی کنکور... و حالا که فقط 10 روز به برگزاری کنکور کارشناسی ارشد مانده من با یک ذهن خسته و اعصاب بهم ریخته، با اطلاعات در هم و برهمی که در کله ام تلنبار کرده ام، دیگر اصلاً نمی دانم برای چه می خواهم به دانشگاه بروم!

درست مثل همان که هر تابستان به جای گردش و تفریح و لذت بردن از فرجه های دانشگاهیمان، رفتم سر کار! تا به بقیه بفهمانم خودم از پس خودم برمی آیم و مطابق همین روحیه، همیشه هم پاسخگوی رئیس شرکت باشم و ساعتی از تایم کاری ام را بخاطر خودم جابجا نکنم، مبادا که نشان ضعفی در من باشد یا کم گذاشتن در کار به حساب بیاید.

یا مثلاً وقتی وسط این همه نگرانی های کنکوری م، صرفاً بخاطر انتظار بالایی که اطرفیان از توانایی هایم داشتند  و البته برای اینکه مبادا دقیقه ای از وقتم به بطالت هدر برود، کلاس REVIT  ثبت نام کردم، با وجود درسها هر هفته همه ی تکالیفش را هم انجام دادم و نمره A گرفتم، و اصلاً به روی خودم هم نیاوردم که کنگره های مغزم در سن 23 سالگی دارد از هم متلاشی می شود، و نیاز دارد که اگر معمار هم هست اندک مدتی تنها معمار خودش باشد.

البته که در این مدت 6 ماهه فقط به کار و درسم نپرداختم، بلکه بواسطه ی شناختی که از خودم به دیگران داده بودم، حتماً می توانستم هم درس بخوانم، هم کلاس بروم، هم کار کنم، هم وظایف خانه مان را که مربوط به دختر خانواده است را انجام بدهم و هم خواستگار خوبی که برایم آمده را بیشتر بشناسم! و شاید تنها کاری که این مدت برای خودم انجام دادم، جلو انداختن مراسم بعله برانم بود! و انصافاً حالا که فقط نامزد عزیزم که خودش هم بواقع شخصیت کوشا و پرتوانی دارد می تواند این قبیل گله گذاری هایم را بفهمد و وقتی خانم کوچولوی همیشه سرحالش را اینطور آشفته و روحیه باخته _آن هم زمانی که باید قوی باشد تا نتیجه ی تلاشش عایدش بشود_ می بیند، محکم پشتش می ایستد، شانه های کوچک گَردِ راه بر آن نشسته اش را با محبت می تکاند، و مثل یک همسر خوب واقعی کمکم می کند تا خودم را بازیابی کنم و تصمیم بگیرم برای خودم باشم. برای خودم کنکور بدهم. برای خودم کار کنم. برای خودم ازدواج کنم و برای خودم زندگی ام را برنامه ریزی کنم. خوشحالم که شانس آشنایی با او را بخاطر شلوغ بودن همیشه برنامه های زندگیم از دست ندادم. خوشحالم که حالا یک حامی قدرتمند دارم که بیشتر از خودم نگران من است. کسی که برنامه های کاری امروزش را جوری تنظیم کرده که از بعد از ظهر امروز تا 9 شب را با هم در بیرون از خانه خوش بگذرانیم تا علاوه بر اینکه حال و هوایم عوض می شود، خیلی چیزها را به من خاطرنشان کند مثلاً اینکه خانم کوچولو تو حالا مردی را داری که به ضمانت حضور او، می توانی تا دیروقت در خیابانهای شهر همراه با حس امنیت چرخ بخوری و نگران هیچ چیز نباشی! حالا کار کردن تو باید بخاطر برآوردن نیازهای روانی خودت و ارضاء شخصیت کمال خواه ات باشد، نه برطرف کردن نیازهای مالی ات، چون من هستم! حالا باید درس خواندنت چیزی بیشتر از پر کننده ی اوقاتِ تنهایی ات، و احتمالاً برای تثبیت کردن خودت به دیگران باشد، چون حالا مرا داری که در تمام لحظه هایت کنارت هستم و همینگونه که هستی دوستت دارم.

به هوای حریم خصوصی داشتن...

نمی توانستم دل بکَنَم. از آن وبلاگ قدیمی که آدرسش را همه ی دور و بری های دور و نزدیکم داشتند، از آنجا که همیشه باید حواسم به قلمم می بود تا شخصیاتم را برایم محفوظ بدارد، از آنجا که برملا کردن احساساتم خیلی دشوار بود ولیکن بسیاری از درونیاتم را در آن علنی کرده بودم، نمی توانستم دل بکنم! اینقدر که سخت دل می بندم، و بعدتر سخت هم دلبسته میشوم!

ولی بالاخره شد. بالاخره اینجا را ساختم. اینجا که قرار است روزمره هایم را با دل راحت برای فرداهایم جاودانه کنم. اینجا که می توانم عاشقانه هایم را بی محابا روایت کنم. اینجا که شادمانی های کوچکم را بی رو دربایستی از آشنایان جشن بگیرم. غمهایم را بی خجالت و پنهانی گریه کنم.

اینجا که قرار است حریم شخصیِ زنِ درون من باشد.

Designed By Erfan Powered by Bayan