اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

پلاسکو

 تلخی‌ حادثه پلاسکو برای منی که خبر را از زبان شخص دکتر حافظی عزیز (که به نوعی از صاحبان اصلی عزا در جامعه معماری محسوب می‌شوند) شنیدم، به مراتب بیشتر بود. هنوز وقتی می‌نویسم:‌ «پلاسکو، این میراث معماری مدرن، فرو نشست» غمی سنگین بر دلم می‌نشیند... من فکر می‌کنم پلاسکوی کهنه‌سال خوب دوام آورد. ۴ ساعت برای تخلیه یک ساختمان بلند زمان خوبی‌ست. اینکه می‌گویند نردبام‌های مناسب که به طبقه ۱۵‌ام برسد، نداشتیم هم انتقاد بی‌موردی‌ست. تعریف ساختمان بلند از دیدگاه حریق همین است که « طبقات بالای آن برای ماشین‌های آتش‌نشانی معمولی قابل دسترس نیست». نباید انتظار می‌داشت پلاسکو با امکانات یک ساختمان ۷ طبقه خاموش شود. آتش‌سوزی باید از داخل اطفا می‌شد که متاسفانه ساختمان مجهز نبود. نمی‌خواهم نقدی بنویسم. اصلاً بر این وسعت گذشت و فداکاری جامعه آتش‌نشان، نقدی نمی‌توان نوشت. اما مدیریت عملیات نباید به پایداری سازه تب‌داری که ۴ ساعت است در آتش می‌سوزد مضنون می‌شد؟ آیا در بین گروه عملیات کسی از متخصصین سازه حضور نداشته است؟ با احتمال فرونشست ساختمان بعد از ۴ ساعت حریق اسکلت فلزی، نباید عزیزان آتش‌نشان را هم وادار به ترک ساختمان می‌کردند؟ 

و قص‌ علی هذا...

به خاطر مظلومیت آتش‌نشان‌های‌مان سوگواریم و برای صبر خانواده‌هایشان دست به دعا...

روزهای خسته و صبور...

دیروز پوستر مقاله‌ام را برای ارائه در کنفرانس آماده می‌کردم. با یک حالِ ترکیبیِ لبخند و خستگی. خستگی از درون ریشه دوانده بود، و لبخند از روی پوستم، چون ذهنم دستورش می‌داد. ذهنم مدام دستور صادر می‌کرد تو خوشبختی. تو همه چیز داری. به هر چیز که خواسته‌ای رسیدی. تو مردی داری که از صبح عاشقانه به او می‌اندیشی. و خانه‌ای با همهٔ نورها و رنگ‌ها. کار و انگیزه داری، و نیرویی برای تا هدف جنگیدن. دیروز همسرم از مرگ زودهنگام یکی از همکاران گفت. پسر ۲۷ ساله دچار ایست قلبی شده‌ بود و زنش در حالی که تنها ۲۱ سال داشت، با بچه‌ای در شکم تنها مانده بود. دنیای غریبی شده. 

شب که به خانه آمد، کلی بوسیدمش. دلم قُل‌قُل می‌کرد و هراسان شده بودم. حالا هم به پیژامه و تیشرت آویزانش نگاه می‌کنم و توی گلویم را انگار چنگ می‌کشند. خدا به آن زن کم‌سال صبر بدهد کاش...

برای غروب چغندر گذاشته بودم. توی آبش نبات می‌اندازم تا هم سردی‌اش را بگیرد و هم رنگش تیره‌تر شود. وقتی پخت، به قدر پوست کندن و خُرد کردن و دوباره در آب ریختنش هم قُوّه نداشتم ولی کردم تا آب و نباتش به خوردش برود. شوهرم لبو دوست است! 

شب هم کدو سرخ کردم. با سالاد و نان گذاشتم سر سفره. وقتی خیلی راضی نباشد، واکنشش خالی‌ست. به به و چه چه نمی‌کند. گفتم دوست نداشتی؟ گفت چرا! اما جای یک چیزی کنارش خالی بود. مثل گوجه سرخ‌شده یا سیب‌زمینی. این‌طوری غذا شبیه ناخنک‌زدن‌های پای اجاق بود. گفتم راستش توانش را نداشتم. گفت آره ولش کن. 

بنظرم یک چیز خوبی توی این مکالمه‌های بعضاً انتقادی هست. همین که چیزی توی دلمان نماند. همین که نگوییم نکرد، نخواست، اهمیت نداد و هزار قضاوت دیگر. حرفمان را درست و به موقع بزنیم، جواب را بشنویم و سبک زندگی کنیم.

عشق آهسته می‌آید

کم‌کم زیاد دوست داشتنش دارد برایم دردساز می‌شود... رهایش نمی‌کنم... این بد است...

از تجربه‌ها

به همان نسبت که چیزهای مهمِ دیدارهای اول، در طول زندگی، بی‌اهمیت و عادی می‌شوند، چیزهای دیگری که هرگز در دفعات اول نمی‌شود به ضمیر آنها پی برد، ارزش پیدا می‌کنند و هر روز بیشتر رنگ می‌گیرند. اندیشه و اخلاق و ایمان فرد را چطور در یکی دو جلسه می‌توان دانست؟ مگر تا حدودی. اما همین‌ها، همهٔ زندگی را شکل می‌دهند. و رنگ پوست، شکل صورت، تناسبات بدن و دیگر چیزهایی که مربوط به اولین دریافت‌های ما از شخص مقابل است؛ کم‌کم می‌تواند در یکی از این دو قالب جا بگیرند؛ اگر به واسطه معاشرت‌های طولانیِ زندگی، و شناخت بیشتر او، دوستش داشته باشیم، همهٔ ظاهر او، حُسن می‌نماید، و اگر از رفتار او در عذاب باشیم، هرچه از زیبایی در او جمع آمده باشد، به چشممان نمی‌آید. 

یادش بخیر،‌ قبل از ازدواج دوستی همین‌ها را به من هم گفت...

از این کار طولانی

واجب‌تر از نان شب برای یک معمار چیست؟ CTRL+S به صورت پیاپی! 

حقیقتاً خسته‌ام. 

Designed By Erfan Powered by Bayan