اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

شیفتگی

نبوغ عجیب شاعرانمان در گذشته، حس ناسیونالیسم ایرانی مرا بدجور قلقلک می‌دهد؛ این نخ نامرئی که وصلم می‌کند به این آب و خاک، تا دوباره عاشق شوم. که اگر نبود و نبودند، یأس و دلزدگی خیلی پیش‌ترها تمام وجودم را فرا می‌گرفت...

«نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک.
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد»*

* اخوان ثالث

نفر اول

اگر همسرمان اولویت اولمان باشد، تمام مشکلات خانوادگی‌مان حل می‌شوند. اگر مرد توجهش را بیش از هرکسی به همسرش معطوف نماید، آیا گلایه‌ای برای زن باقی می‌ماند؟ زن همین که بداند، مردی را دارد که در سرش با لبخند به همسرش می‌اندیشد، در هر شرایطی گرم و آرام است. اگر زن بداند وقتی مرد پیش دوستان و همکارانش نشسته، به گپ‌های مثلاً طنز ضد زنشان خنده‌اش نمی‌گیرد، دلش مطمئن می‌شود.  اما باید نشانه‌هایی هم باشند؛ نشانه‌هایی ساده! مثلاً مارک بیسکوییتی که برای خانه‌تان می‌خرید، مطابق سلیقه همسرتان باشد؛ این خودش نمایش دوست داشتن است! البته که مخاطب هم باید مخاطب هشیاری باشد و نشانه‌ها را خوب ببیند و نتیجه بگیرد.

زن باید برای همسرش ویژگی‌های منحصر در خانه‌ای داشته باشد. هر مردی دوست دارد، حداقل بخشی از وجود همسرش را تنها برای خودش داشته باشد؛ چه بهتر اگر ما داشته‌های متعلق به او را در خودمان، هر روز زینت بیشتری ببخشیم؛ نه فقط با آرایش و زر و زیور. که این‌ها هم هست. اما مهم‌تر از آنها؛ مطالعه و آگاهی و محبت و نوازش هستند.

ما باید نفر اول هم باشیم. قبل از پدر، مادر، فرزند، دوست، یا هر عزیزی.

آهسته دل بستن

همه چیز خیلی آهسته اتفاق می‌افتد. کم‌کم که خانه رنگ آدم‌هایش را می‌گیرد. رنگ آدم‌ها از بوی نویی وسایل و دیوارها خیلی دلچسب‌تر است. رنگ آدم‌ها، تعلق خاطر ایجاد می‌کند. 

و بالاخره آن روز خوب...

صبح اولین روز بعد از دفاعش که چشم باز کردم، دیدم بالای سرم نشسته و چشمهاش، جوری که هیچ وقت ندیده بودم می‌خندند... چند روز است که نفس‌هاش سبک‌ترند و شعری که زیر لب زمزمه می‌کند، آرام و نرم است... چقدر آرامش این روزهایت دلچسبِ من است دکتر. خسته نباشی. خدا قوت واقعاً.


*همسرم  از تز دکترایش در دانشگاه تهران دفاع کرد و با نمره عالی فارغ‌التحصیل شد.

دل همان دل است

یادش بخیر. یک دوره‌ای عکس‌ها را برمی‌داشتم و برایشان هایکو می‌نوشتم. گاهاً هم خوب. به دل خودم و چندتایی دیگر می‌نشستند. ذوق عجیبی در وجودم بود، به غم غریبی آغشته. حالا هم گاهی این ذوق و  بیشتر این غم هست؛ اما شعر نمی‌شود. شعر ننوشتنِ این روزها، توی سینهٔ غروب‌های پاییزی‌ام تیر می‌کشند. خسته‌ام از خودم. از این فشار روی پیشانی و پشت پلک. از سنگینی ابروها و مژه‌ها حتی. خسته‌ام و کاغذدیواری‌های کاهی رنگ و نورها و فلزهای زرد، مرا می‌برند به نوستالژی‌های سر به توو کشیدهٔ دیروز. آنجا که هایده و شجریان، افسانه شیرین می‌خواندند. با چه سوزی هم... دلم تنها بود. سخت تنها؛ توی آن کوچه‌های گل و خاک، بین همهٔ آن رنگ‌ها و صداها و دودها. 
حالا قیافهٔ آرامم، هیاهوی درونم را بلعیده. آسمانِ کویری نیست. گنبد خاکی و پنجره بلندی نیست. ما لباس‌های غم‌زده را درآورده‌ایم، دفترهای شعر و ظرف‌های خاکستر را جمع کرده‌ایم. دل اما، هنوز همان دل است.*

[از مطالب قبلاً ذخیره شده]
Designed By Erfan Powered by Bayan