اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

هدیه

«خدایا به راستی من جای رزق و روزی خود را ندانم بلکه روی خیالهایی که در دلم خطور می‌کند آن را می‌جویم و به همین جهت بدنبال آن در شهرها می‌گردم و از این رو من در طلب روزی چون شخص سرگردانی هستم که نمی‌دانم آیا در دشت است یا در کوه، در زمین است یا در آسمان، در خشکی است یا در دریا، و به دست کی است و از جانب چه شخصی است، آنچه مسلم است دانسته‌ام که علمش پیش توست و اسبابش به دست توست و تویی که آن را به لطف خود قسمت کنی و به رحمتت وسیله‌اش را فراهم سازی. خدایا پس بر محمد و آلش درود فرست و روزیت را ای پروردگار بر من فراخ گردان و راه درآوردنش را آسان و جای دریافتش را نزدیک کن و مرا در طلب آنچه مقدرم نکرده‌ای به زحمت مینداز زیرا تو از به زحمت انداختن آن بی‌نیازی و من نیازمند رحمت توام پس درود فرست بر محمد و آلش و کرم کن بر بنده خود به فضل خودت که تو دارای فضل بزرگی هستی».

 این تعقیب نماز عشا خیلی عشق است. جزئیات لطیفش، با این همه اختصار و کوتاهی، آدم را متحیر می‌کند. نزدیکی اجابتم را دیده‌ام. دعای زود اثری‌ست. 

از خدمات کوچک، از گلایه‌های بزرگ

قبض‌های قبلی به دستمان نرسیده بود، بعد یکهو اخطار قطع فوری آمد. بدهی را پرداخت کرد و گفت فکر می‌کنی بتوانی قبض و فیش پرداختی را ببری اداره برق؟ تا این را گفت، یاد نوشته یکی از آقایان وبلاگی افتادم. دو سه سال پیش. مرد متاهلی بود که همیشه از رفتار همسرش می‌‌نالید. خوب یادم هست یکی از گلایه‌هایش بر سر همین داستان تحویل قبض و پشت گوش انداختن‌های چندباره زن بود! 
لبخند محوی روی لب‌هایم نشست و با تُن آرامی گفتم «تا کیِ وقت داره؟ فردا بعد از باشگاه می‌برم». تشکر کرد. بالاخره پیاده و با اتوبوس، خودم را به اداره برق رساندم و کار انجام شد. خسته و از نفس افتاده که به خانه برمی‌گشتم، فکر کردم خدا را شکر که این درس را هم به خوبی پس دادم. 

سوال کرد: جدی بردی؟

بی‌دردی

تمام دیروز درد بیحالم کرده بود. من پتوی قرمز به دورم پیچیده، افتاده بودم روی کاناپه و پلان‌هایم را مبلمان می‌کردم. پایان‌نامه یعنی فکر و خیال همیشگی. مادرم با حال اشکی زنگ زده که اینقدر دعایت کردم برای ثبت‌نام اینترنتی سرشماری. از پشت آیفون کد رهگیری را به جوان آمارگیر دادم و رفت. وسط سفره صلواتم حوصله جواب دادن به سوال‌ها را نداشتم. خندیدم و درد، روی گونه و استخوان پایین فکم تیر کشید. بعد گفت خیلی خوب است آدم باتوجه باشد. شب همسرم با کف دست‌هایش شقیقه‌ام را می‌مالید و با هر تغییر چهره‌ام می‌گفت درد داری؟ گفتم نه. ایمان داشتم که نه. اینها درد نبودند. درد این است که دست‌های همسر و صدای مادرت را نداشته باشی. درد اینهمه گرم و آرام نیست...

الخیر فی ما وقع

- دیشب وقتی توی ماشین منتظرش نشسته بودم و سرم از مسکن‌هایی که خورده بودم منگ، و دهانم از آمپولهایی که خورده بودم، سِر بود؛ یک لحظه دیدم خیره مانده‌ام به خیابان، به عبور و مرور آدم‌ها و اتومبیل‌ها، به چراغ‌ها و روشنایی‌ها، مغازه‌ها، بعد حس کردم الان از آن لحظات معدودی‌ست که من عمیقاً دارم آن لحظه را سیر می‌کنم؛ هیچ فکری نداشتم، آرامِ آرام... 

- همسرم گفت چرا؟ و من مثل همیشه گفتم حتماً خیری بوده است. پرسید چرا همیشه باید فکر کنم که مستحق خیرم؟ گفتم چون آدم خوبی هستی.

- در هر شرایطی همیشه فکر می‌کنم می‌توانست بدتر از این هم باشد. بعدتر فکر می‌کنم اصلاً بد هم نیست. خدا وضعیتی را که می‌توانست خیلی بد باشد، برایم به گونه‌ای خوب دیگرگون کرده است. بعد این جمله را به ته فکرهایم اضافه می‌کنم: «خدا چقدر رحم کرده است». همیشه.

آدمی فربه شود از راه گوش*

جدیدا هم مد شده که هی مطالب ضددینی منتشر می‌کنند و ته‌ش می‌نویسند: «التماس تفکر». آدم زورش می‌آید از کسانی که تمام سال جز مدل مو و مد لباس و آرایش و... موضوعی برای گفتگوهایشان ندارند، بعد تا به مناسبتی می‌رسند که شعائرش موافق طبعشان نیست، شعارهای متفکرانه ارسال می‌کنند! هوووف از این روشنفکران فرنگی‌مآب و امان از وقتی که نظریه‌پردازی این‌قدر چیپ و دم‌دستی شد که همه بر خود روا دانستند تا بدون تامل و تحقیق قلم‌فرسایی کنند. بابا خُب کمتر حرف بزنیم، کمتر اظهار نظر و ابراز فضل کنیم؛ این‌طوری حداقل بی‌مایه‌تر از چیزی که هستیم به نظر نمی‌آییم.


*جناب مولانا

Designed By Erfan Powered by Bayan