اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

و باز هم شکر تو

با اینکه هیچ وقت دلم نمی‌خواهد پاییز و زمستان به پایان برسند، ولی این هوای دم عید و این بوی خوب تمیزی و این زندگیِ عزیزِ با تو به یک سال رسیده و این آرامش و شکفتگی گلدان‌هایی که پارسال همین موقع‌ها هیچ کدام را نداشتیم، عجیب دوست دارم. چقدر خوب است که بلدیم خوش باشیم. که بلدیم ساده بگیریم. خدایا ممنونم از تو که درایتی دادی تا کمتر سخت بگیرم، تا خودم را بخاطر مسائل کم‌ارزش، حقیر نکنم. تا بخاطر آن گذشت‌های ناقابلی که در آغاز زندگی‌کرده‌ام، حالا تمام وجود همسرم، و تمام محبت خانواده‌اش را داشته باشم. و ممنونم از مادرم که با طبع بلندش، همیشه بهترین مشاور من بوده و هست...

این روزهای مطبوع نیمه دوم اسفند بر همه مبارک.

به نظر میاد همسر من هم یاد گرفته!

بامزه وقتیه که من جدی باشم، تو اخماتو بکنی توو هم و ایراد بگیری: «خانوم اصلاً رومانتیک نیستیا! دارم می‌گم قلبم متعلق به شماست».

سهل گردان، ره نما، توفیق ده*

در شب تولد بیست و هفت سالگی، بر خود لازم می دانم تا از خدای خوبم بخاطر همهٔ برکاتی که در زندگی‌ام جاری‌ ساخته، تشکر کنم؛ ممنونم خدای خوبی‌ها.

خدا جانم در همیشهٔ زندگی‌ بیش از آنچه لایقش بوده‌ام، با من مهربان بوده‌ای. خیلی وقت‌ها راه را از بیراهه نشناخته‌ام، یا آگاهانه و از روی کم‌ایمانی به خطا رفته‌ام، اما تو از راهنمایی‌ این بندهٔ گمراهت هرگز دست برنداشته‌ای. تو را همواره در کنار خودم دیده‌ام؛ بزرگ و عزیز و گرم... گرم چون آغوش عشق.

سلامت و خوشبختی و شادی امروزم را همه از تو دارم. از تو که دعای مادرم را در حقم مستجاب کرده‌ای. آرامش و امنیتم در کنار همسفر زندگی‌ام از بزرگی و بخشندگی توست ای نازنین‌ترین خدا.

مرا چونان همیشه در برِ خود بگیر که همه‌کس تویی. خویش تویی. جان تویی. محتاج‌ترینِ به تو؛ منم.

*مولوی

روز دهم

دیروز اشتباهاً فکر می‌کردم که دوازدهم اسفند است و امروز تولدم. بعد مثل همهٔ سال‌هایی که در آستانهٔ تولدم، هزار جور قرار و مدار خوب اخلاقی با خودم می‌گذارم، وعده‌های زیادی کردم. یک‌جا هم از حرف کسی عصبانی شدم ولی در لحظه عزم کردم که بر خودم مسلط باشم و بگذرم. دائم‌الوضو بودن را هم از مستند فرج‌الله سلحشور گرفتم و از قربة الی الله بودن اعمالش خوشم آمد. خلاصه که دیروز اشتباهی شب تولدم بود؛ ولی من راستی متولد شدم...

اعتراض، وارد ...؟!

امان از جنگ این هورمون‌ها، امان. درد روحی‌اش، از درد کمرش خیلی مصیبت‌بارتر است. چند روز است، از بغض و گریه و ناله و فغان، نمی‌دانم به کدام کنجِ غریب‌نوازی پناهنده شوم؟! آخر این‌همه پایین و بالای سینوس‌طورِ اعصاب و روان برای سیکل زنانه لازم بود خدا جان؟ خب مُردیم که.

Designed By Erfan Powered by Bayan