اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

تو از منی، من از تو.

بهم گفت:" شـ.... ! لطفاً بعد از عقد جو خیلی عوض نشود. میدانم که رسماً زن و شوهر میشویم ولی لطفاً تا 20 خرداد(روز پایان امتحاناتش) وظایفم را بهم یادآوری نکن. " همین شکلی. به همین سادگی و با همین ملایمت. من می فهمیدمش. واقعاً. اینکه کارش چقدر زیاد است، و همه اش هم ذهنی و طاقت فرسا را می دانستم. ولی منِ بهانه گیرم یکهو شروع کرد به حرفهای پرت و پلا زدن از اینور و از آنور... هی گفتم و هی بهانه گرفتم و هی نبودنش را توی این روزهای ابری و مطبوع بهش نشان دادم و غر زدم و بغض کردم و ژست حق به جانب گرفتم و آدمِ احساسی بودنم را بهش یادآور شدم و منطقی بودن او را نامربوط به خودم شمردم. انگار نه انگار که دیگر من و تویی نیست... او در سکوت محض گوش کرد و گذاشت همه ی حرفهایم را بزنم و دست آخر که خالیِ خالی شدم گفت: راجع به این موضوع یک وقت مناسب تر حرف بزنیم؟...

گفتم باشد. با تب. با غم. با اشک. 

و رفتیم. خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتیم.

5 دقیقه نگذشته بود حواسم آمد سر جایش. خودم را شماتت کردم. "ما بودن"ِمان را که نادیده گرفته بودمش به آغوش کشیدم و نوازش کردم و بوسیدم. اینکه ما دیگر جدا از هم نیستیم و منفعتهایمان یکی ست را مشق کردم و اس ام اس دادم: نمی خواهم باعث فکر مشغولیت باشم. هرچه تو بگویی. دوستت دارم. تو بهترین منی.

جمعه ی دلگیر

خوشی های با دوستان دوران مجردی دیگر چندان به دلت نمی چسبد، وقتی او نیست توجه و تمرکزت اصلاً نمیتواند معطوف به اطرافیانت باشد.

بعد از مدتها، جمعه ای که بدون او در کنار دوستانم گذشت دلگیر بود. بعد از مدتها صدای او از پشت تلفن گرفته و نگران و رنجیده و ناراضی بود. با همه ی اینکه اصرار داشت خوب است، بابت چیزی آزرده نیست و ناراحتی بابت این مسائل به نظرش خیلی سطحی می آید.

فقط میدانم خوشحال نیستم. فقط میدانم خوشحالیم زمانی ست که او را کنار خودم خوشحال ببینم.

Designed By Erfan Powered by Bayan