اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

عطر زندگی

از پیشنهادات بسیار دوست بداریِ همسر برای خانه ی خوشبختی مان، اختصاص یکی از کابینتهای آشپزخانه به انواع عرقیجات و دمنوش ها و عطریات چای است که کلی شوق خانه داریم را برمی انگیزد.

از هر دستی بدی، از همون دست پس می گیری!

امسال عید برادر کوچکم همراه پدر و مادرم به مسافرت نمی رود. در نتیجه من می مانم و همسر و برادرجان! دور و برِ هم!:دی

یاد چند سال پیش افتاده ام که خان داداش بزرگم داماد شده بود، و از قضا من همین برنامه را پیاده کردم!

تولد مدیریتی!

مثل عروس انگور نشسته ایم منتظر، که حضرت همسر جلوس فرموده، تولد بسی برنامه ریزی شده ی ما را برایمان برگزار نموده و ما را در خوشی غوطه ور نمایند! :دی 

از آنجایی که ما آدم سورپرایز بازی بوده و می باشیم، اینجور تولدِ از پیش تعیین شده ای، برایمان خیلی تازه و نو می باشد! در نتیجه ما الان خوشحال و راضی هستیم، و البته سعی در تطابق دادن خودمان با شرایط داریم. باشد که مقبول بیفتد!


تذکر به شخص نویسنده ی وبلاگ

"پیام الهی ارضای عقل است، نه ارضای احساسات... 

خیانت فلاسفه ی امروز به جهان بشریت مثل بچه ای ست که بادکنکش را می دهد به هوا. هرچه بالاتر می رود بچه خوشحال است. ولی چون نخش پاره میشود می ترکد. احساسات مثل بادکنک یک روز منفجر می شود. احساسات جایگاه عمیقی ندارد. به همان سادگی که می آید، به همان سادگی از دست می رود..."*

به نقل از صحبت های دکتر دینانی، آبان 91


اصولاً اینگونه احساسات خودمان را تسکین می دهیم.

زندگی کردن من، مردن تدریجی بود

از واحد بغلی صدای دست و هلهله و آواز می آید. تولد گرفته اند. احتمالاً برای دخترکشان! آن هم درست در شب تولد 25 سالگی من. درست در شب سکوت و حسرت و حیرانی من. من در خودم خاموش مانده ام. 25 سالگیِ من چشمهای غمگین عسلی دارد. خودش را خیره خیره می نگرد. خودش را زیر و رو می کند. خودش را برنمی تابد. لابه لای انبوه کاغذ پاره های مانده از روزهای رفته می گردد، و خودش را میان نوشته های به جا مانده دوست نمی دارد. لبهایش را می گزد. 25 سالگیم، آرام، بی قراری دختر این سال ها را در آغوشش می فشارد و نوازش می کند. دختر روزهای تب دار دور از خانه را که بغضش وسط کلاس می ترکید، را در سینه تنگ می گیرد. دختر شب های تنهای ها.یده و شجر.یان: "دل دیوانه ی من به غیر از محبت، گناهی ندارد، خدا داند..."

دختر سفرهای کوتاهِ دور، که فرار می کرد از غم درون سینه اش. دختر کیلومترها تکرار یک آواز سوز، در جاده های تاریک بی ماه. دختر وعده ی عاشقانه با حافظ در حافظیه وسط فصل امتحانات... دختر مسیرهای بی مقصد. اشک های بی مطلب. قصدهای بی نیت. آه... صدایم از خلوت شبانه ی حیاط خوابگاه برمیگردد و خراشم می دهد... 


25 سالگی من، خیلی بالغ است. 25 سالگی من، 35 ساله نه، 45 ساله است. 25 سالگی من چشمهاش از درد عشقی که در دل دارد گود افتاده و خدایش را می خواهد. خدایش را. خدایش را مدام و به تکرار می خواهد. 


زندگی کردن من مُردنِ تدریـــــجی بود

آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم

(شاعر: محمد فرخی یزدی)


Designed By Erfan Powered by Bayan