اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

افسردگی های هورمونی

چند روز در ماه و چند وقت در سال مردها باید بر سرِ این حالتِ افسرده گونِ ما خانم ها دست نوازش بکشند و غمِ بی خودی مان را درک کنند و همۀ اداهایِ مأیوس کنندۀ ما طفلک های بدحال را با حوصله تحمل نمایند و با مهربانی وعده دهند که می گذرد خانم...(؟)

* بی حوصله ام...

دیشب...

دیدید مردهای خیلی منطقی وقتی در شرایطی قرار میگیرند که باید دوست داشتن شان را ابراز کنند، چه شکلی می شوند؟ دیدید چه فشارِ بانمکی به همۀ اجزای صورتشان می آید؟ دیدید اگر بعد از این ابراز احساس، یک کلمه حرفِ مرتبط از مخاطبشان بشنوند، چطور حالت انفجاری پیدا می کنند و خیلی زود، حبابِ آن لحظۀ رمانتیک را می ترکانند و متواری می شوند؟! آدم تا مغزِ استخوانش سِر می شود وقتی مردِ منطقی اش، ساده می گوید: دوستت دارم.

همسر المُلک

چند روز پیش یک عکس هنری زیبا از همسرم گرفتم، که در نگاهِ نخست این اثر ماندگار جناب کمال.الملک (از تمثال خودشان) را برایم تداعی کرد. از آن روز، بخاطر این شباهتِ دوست داشتنی، یک حسِ ارادتمندی ویژه در سبکِ شاگرد به استادی، به آقای همسر پیدا کرده ام عجیب!

شکفته از در آغوش کشیدنِ ماه

مثلِ یک دخترِ چشم درشتِ کارتنیِ سوار بر ماه، روی زمینه ی موسیقی کودکانه ی شاد، آرام و دلگرم نشسته ام و تاب می خورم. تاب می خورم از حال خوشمان، تاب می خورم از عشق و احترام بینمان، تاب می خورم از بزرگی و مهربانی خدا، تاب می خورم از این روزهای دلبرانه که بر خیالمان می گذرد. تاب می خورم و نمی دانم چگونه بنویسم تا چه اندازه خوشبختم.

پنجشنبه ی دیدار، کِی می رسد از راه؟

به چهارشنبه که می رسد، از دلتنگی زیاد، صدای هر دو مان، پشت خط تلفن، آرام است. خیلی آرام و کم رمق. صدای هر دوی ما بعد از ظهرهای چهارشنبه، پهن شده در دهانمان و به سختی بیرون می آید... هی کِشَش می دهیم، هی حال و سراغ گرفتنمان را کش می دهیم، هی حرفهای امروز و دیروزمان را تکرار می کنیم و نمی گوییم از وعده ی فردا، و نمی گوییم چقدر دلتنگیم. چون گفتن دلتنگی و شنیدنش عجیب آدم را بی طاقت می کند.
Designed By Erfan Powered by Bayan