اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

رنگ چشمهات

غافلگیر شدم! با شنیدن شعری که وقت سحر زیر گوشم خواند، وقتی هنوز پلک‌هایم را باز نکرده بودم. غافلگیر شدم با شنیدن بی‌ملاحظهٔ دوستت دارم... یادم نمی‌آید چه شعری بود و افسوس که با جستجوی کلید واژه‌هایی که در خاطرم مانده هم پیدایش نکردم ولی محتوایش این بود که هر روز یک جور دوستت دارم مثل رنگ چشمهای تو که هر ساعت تغییر می‌کنند.

* ۳ روز تعطیلی نیمهٔ خرداد عالی گذشت. جوری که اصلاً بلد نیستم آرامش و عشقی که از بودن دو نفره‌مان در کنار هم تجربه کردیم توصیف کنم. 

جانم...

شده‌ام تبلور کلماتِ جان و عزیز. هیچ نگفته، قربان می‌روم. خواستنم را هر ساعت به دعایی ایمن می‌کنم. لاحول گویِ‌ مترو و خیابان شده‌ام. خدایم عالی‌ست. خدایم بی‌نظیر است. خدایم عشق است. خدایم بزرگ است و عجب توانای مطلقی است. من، تو را این‌گونه منطبق بر ظرائف وجودی‌ام از خدایم دارم. من، تو را این‌گونه مهربان و موقر و فهمیده، از خدایم دارم.

که چقدر دلتنگ توام، که چقدر لبریز اویم...


پ.ن: هرچند خوشم نمی‌آید، اما بهتر نیست نوشته‌ها رمز داشته باشند؟

تکیه‌گاه همیشه

در حین این طوفانِ سرخِ عجیب و غریب، برایم پیام می‌فرستاد تا حواسم را از دلگیری آسمان ملتهب پنجره‌ام پرت کند. مردها شانه‌های محکمی هستند، حتی از راه دور نقش حمایت‌گری‌شان را خوب ایفا می‌کنند. کلمه‌ها که از دهانشان بیرون می‌آید، همهٔ ترس‌ها در باد گم می‌شود. مرد من اما، شوخ طبعی‌اش همیشه نوازشگر است:‌ «اگه پنجره‌ها رو باز گذاشته باشی، الان یه خونه‌تکونی لازمه!» اشاره‌اش به صحبت چند روز پیشمان بود. من پنجره‌ها را بسته بودم. همهٔ پنجره‌ها را. این‌قدری دلتنگ هستم که انتظاراتش را هنوز بر زبانش نیامده، مستجاب کنم...


پ.ن:‌اینها را می‌نویسم برای روزی که این انتظار سر آمده باشد؛ نکند یادم برود قدرِ‌ با هم بودنمان را.


«چرا به من نگفتی؟» هم یعنی من دلم تنگ شده!

دارم خنده‌دار می‌شوم! امروز وقتی موقع پیرینت گرفتن زحمت ۹ هفته‌ایم، با تمام شدن کارتریج پیرینتر مواجه شدم، عصبانی شدم! زنگ زدم به تو. بعد کلی غر زدم که حالا چه کار کنم و چه کار نکنم؟ که جوابم معلوم بود. یا بیرون از خانه پیرینت بگیرم، یا ببرم این کارتریج بیچاره را شارژ کنم، که حوصله هیچ کدامش نبود! تو گفتی پیرینترم را برایت می‌آورم. این نوآوری خوبی در ارائهٔ یک راه حل سریع برای التیام اوضاع وخیم اعصاب من بود. گفتم: نمی‌خواد. کارتریجم رو شارژ کن. اولش گفتی:‌ اِ! عجب قدرنشناس! بعد درستش کردی که نه الان وقت شوخی نیس. باشه. چشم. شارژ می‌کنم. 

با تکان تکان دادن ته‌ماندهٔ جوهر کارتریج کارم را راه انداختم و پژوهشم را بستم و گذاشتم کنار. بعد نشستم سر طرح مثلثی‌ام؛ با همان بداخلاقی صبح. و در تمام این مدت توی سرم شعری بود که نتوانستم بنویسمش. و خواستنی که نمی‌توانم بگویمش. حوصله کردم تا الان. ساعت ۷ و خرده‌ای. ولی نتیجهٔ بداخلاقی ته‌نشین‌شدهٔ درونم شد یک اس‌ام‌اس بیخودکی به تو:‌ چرا بارداری خواهرتو به من نگفتی؟‌ 

بله خنده‌دار شده‌ام! چون گفتن این حرف‌ها به من نمی‌آید! چون تو حق داری تعجب کنی. چون هدف من باز کردن سر صحبت بود بی‌آنکه خیلی تکراری بگویم: دلم تنگ شده، یا گرفته! چون من امروز فقط نیاز دارم کلمه‌های تو را بشنوم. به هر بهایی. حتی به بهای تلخی کام هر دویمان. چرا نگفتی؟ و تو گفتی:‌ چون از ذهنم حذفش کردم. 

مثل هر چیز دیگری که ناراحتت می‌کند. که به نظرت اشتباه شده. چرا ناراحتی؟ هان؟ تو هم تحت فشاری؟ تو هم خسته‌ای؟ ناراحت نباش. مسئول عواقب کار همهٔ آدم‌ها نباش. آه پسرکم. تو هم حوصلهٔ هیچ چیز اضافه‌ای نداری؟ تو هم مثل من فکر می‌کنی بی هیچ برنامه پس و پیشی، برویم سفر و بعد خانه‌مان؟ من چه‌م شده؟ ما چه‌مان شده؟ 


پ.ن: این از آن دست پست‌هایی ست که شاید نباید انتشارش می‌دادم.


پنجره

داریم کم‌کم انتظاراتمان را در یک زندگی مشترک، در نشست‌های دو نفره، برای هم مطرح می‌کنیم. وضعیت بامزه‌ای است. یکی از انتظارات جالب آقای خانه این بود که من دختر مرتبی! باشم و وقتی باد شدید می‌آید(مثل همین باد و رگبارهای بهاری اخیر تهران)، رضایت بدهم که پنجره‌های خانه‌مان را ببندیم و از ورود گرد و غبار به داخل خودداری کنیم. که این مورد با مقاومت شدید بنده مواجه شد؛ چون اصولاً من علاقهٔ خیلی زیادی به درکِ مستقیم اتفاقاتِ آسمان دارم و بستن پنجره در حالی که برخلاف شرایط معمول، باد می‌وزد، یعنی محروم کردن من از یکی مهم‌ترین لذت‌های زندگی‌ام، و این خیلی نامردی ست. خلاصه که هی از آقا اصرار که فقط تا وقتی خاک بلند می‌شود، پنجره را ببندیم، باران که زد، باز کنیم؛ هی از من انکار و اشک و آه و فغان که این خیلی توقع بیجا و بی ذوقانه‌ای! است. 

Designed By Erfan Powered by Bayan