اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

بهانه‌های پاییزی

دلم بهانه گرفته. بهانه یعنی یک‌جور بی‌قراری تلخ که کسی به آغوشش نمی‌گیرد. دلم شبیهِ زنِ خیس باران خورده‌ای‌ست که کسی چترش را با او شریک نمی‌شود. شبیه زنی که باد روسری‌اش را با خود برده و او بی حجابِ سرش در این شهر بزرگ می‌هراسد. 

دلم بهانه گرفته. تو ساعت کلاسم را می‌پرسی. مثل هر هفته. و من دوست دارم ساعتش را از بر باشی و گاهی دلت بخواهد دنبالم بیایی. بی فکر ترافیک. بی ترجیح مترو بر خودرو. بی منطق. با ماشین بیایی. توی خیابان اصلی مقابل دانشگاه منتظرم بمانی. و من خیالم آسوده باشد که؛ با تو، هولِ ۸ شب به بعدِ کوچه‌های خلوت، دلم را خالی نمی‌کند.



تردید

دیشب این‌قدر افکار چرند به ذهنم هجوم آورده بودند که خوابم نمی‌برد. تک‌تک کاسه بشقاب‌هایی که با کلی وسواس انتخاب کرده‌ام، توی ذهنم رژه می‌رفتند و تردید «خوبند و خوب نیستند» پدرم را درآورده بود! من برای جهیزیه‌ام فقط علاقهٔ شخصی خودم و همسرم را لحاظ کرده‌ام و ما کلاً ساده پسند و مینیمال دوستیم، و این تا آنجایی خوب است که من نخواهم به این فکر کنم که خاله و خانباجی چه نظری خواهند داشت. چون آن وقت با این همه اختلاف سلیقه‌ای که بین من و خانوادهٔ همسرم هست، بیچاره خواهم شد! 

ته همهٔ این فکرها به خودم می‌گفتم اعتماد به نفس داشته باش و از نظر خودت پا پس نکش و به چیز دیگری هم جز خوشامد خودت و همسرت فکر نکن. نمی‌دانم. این اعتماد به نفس ما هم، یکی بود و یکی نبودی شده! وقت خرید هست، بعد خرید نیست.


پ.ن: کلاً عنوانم نمیاد!

توچال- سال ۱۴۱۴

گفتم مثلاً اگر بیست سال دیگر باشیم و در همین مسیر با هم برویم، دربارهٔ چه موضوعی گفتگو می‌کنیم؟ 

فکر کردیم بیست سال دیگر هر کدام چند ساله هستیم... او گفت: من یا یک مؤمن واقعی شده‌ام یا یک لا.ئیک کامل. 

موضوعات او غالباً فلسفی‌طور است. ایده‌آلش این است که در سال‌های آینده تکلیفش را با هستی و نیستی، و این جهانی و آن جهانی معلوم کرده باشد. من وضعم طور دیگریست. «که چه»ام آنقدر قوت گرفته که بازوان پر زور فلسفه هم حریفش نیست. بیست سال دیگر... کاش واقعاً آدم قرار گرفته باشد.

می‌پرسم «به نظرت موضوع بحث من چیست؟» می‌گوید «معماری!» سوال می‌کنم «جداً؟» و پاسخ می‌شنوم «یقیناً!» «و کار مهمی کرده‌ام؟» «شک ندارم.»

خودش جای امیدواری‌ست. کاش راهی که رفته‌ام ناتمام و بی‌نتیجه نماند.

خودسازی

امروز سر یک موضوع اجتماعی خیلی عصبانی شدم و حالت انتقام‌جویانه‌ای هم در درونم به وجود آمد که متاسفانه تا حدی بروز بیرونی هم داشت. قضیه این است که آدم در این شهر مدام احساس می‌کند عده‌ای حقش را پایمال می‌کنند و این‌طور حس لگدمالگی، وضعی از خشم را در آدم تشکیل می‌دهد. آخ که چقدر این خشم منفی و مخرب است. 

ثانیه‌ای از نمایش خشمم نگذشته بود که اتفاق بدی برایم افتاد و خدا می‌داند چقدر از رفتاری که داشتم، پشیمانم کرد... 

دارم فکر می‌کنم کاملاً به یک دورهٔ خودسازی و تامل نیاز دارم، شاید از همین حالا...


پ.ن: همسرم معتقد است این طور مسائل را نباید بهم مربوط دانست و نتیجه‌گیری کرد. من ولی هنوز فکر می‌کنم اینها به هم مرتبطند.

عاشقانه‌های شهر

یک. دختر کوچولو رو به مرد: «سیگارتو به من میدی؟»

مرد با مهربانی: «خانوما که سیگار نمی‌کشن.»

دخترک: «می‌خوام بندازمش دور!»


دو. پیرمرد تمام مدت حرکت زیر گوش همسرش می‌خواند که نترسد و نگران نباشد. دست آخر هم خیلی قهرمانانه خانم مسن را از روی پله‌برقی نجات می‌دهد! (پیاده می‌کند.) فکر می‌کنم مردهای قدیم نقش‌های حمایتی متنوع‌تری داشتند.

Designed By Erfan Powered by Bayan