اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

این‌ها نشانهٔ هیچ چیزی نیستند!

: «نفهمیدی ماشین رو تمیز کردم؟»

با رضایت: «اِ؟ نه. دستت درد نکنه.»

: «همین کارو تو برای خونه می‌کنی و اگه من متوجه نشم، ناراحت می‌شی. ناراحت نشو.»

لبخند جفتمون.


چند روز بعد.

:‌ «نفهمیدی موهامو رنگ گذاشتم؟»

با شرمندگی: «همون رنگ قبلیه دیگه؟»

: «هوم»

لبخند جفتمون.


اندر فواید دوران عقد

مامان می‌گوید خیلی عوض شده‌ام. صبورتر. آرام‌تر. خوش برخورد‌تر. منطقی‌تر! و ادامه می‌دهد این‌ها همه کار دوران سخت عقد است. خدا را شکر که قبل از رفتن به خانهٔ خودتان، این مرحله بود.

دارم فکر می‌کنم چقدر مادرم راست می‌گوید. انگار که برای خانم یک خانه شدن آمادگی خیلی بیشتری پیدا کرده باشم. اوایل نامزدی، بیشتر به فکر منافع خودم بودم. درکی از «بخاطر دیگری» نداشتم. حتی رساندن یک لیوان آب به دست همسرم و برآوردن تقاضاهای ناچیز او، قیافه‌ام را کج و کوله می‌کرد. همسرم یک بار اشاره کرده بود آدم برای زن زندگی‌اش که سختی‌های خانه‌اش را تحمل کرده، و در هر شرایطی او را همراهی کرده، حاضر است هر کاری بکند. من فکر می‌کردم آدمِ تحمل شرایط سخت نیستم، و همه چیز را برای خودم مهیا می‌خواهم. فکر می‌کردم مرد در هر حال باید عاشق و دلباخته باشد. به نظر می‌رسید همسرم هم به چنین شناخت مأیوسانه از من رسیده بود، و این باعث می‌شد او هم بیشتر منفعت خودش را درنظر بگیرد.

اما زمان همه چیز را خیلی زیاد تغییر داد. چطور و چگونه‌اش را باید خوب بنشینم فکر کنم، بررسی کنم و نتیجه بگیرم. ولی خوشحالم که هر دو در این مرحله تغییر کرده‌ایم. شاید عقد طولانی مشکلات زیاد برای آدم داشته باشد، ولی لااقل زمان مغتنمی در اختیار می‌گذارد، تا یاد بگیریم دوست داشتن واقعی چیست و طریقهٔ ابرازش چگونه است؟ وظایف خودمان را بشناسیم و سطح انتظاراتمان را پایین بیاوریم. خوشحالم که حداقل قدری از دانش زندگی مشترک را قبل از رفتن به زیر یک سقف آموخته‌ایم.

چیزی که حالا می‌خواهم

یک هفتهٔ تعطیل. یک خانهٔ نقلی، یا تنها یک اتاق. روستایی شبیه ماسوله. پنجره‌ٔ چوبی دولنگه‌ای با لنگه‌های گشوده. هوایی خنک، تمیز، ابری و مه گرفته. منظره‌ای زرد و نارنجی و سرخ. شامی خوشمزه و گرم. و تو، آرام و آسوده... 

خنک شده...

توی هوای خنک پاییز هر چیزی بیشتر به جانم می‌چسبد. حتی همین پیشنهاد سادهٔ تو؛ «چای‌مان را در حیاط بنوشیم؟» دلم را می‌ریزاند.

چقدر این غروب‌های زود هنگام را دوست دارم. 

دقایق آرامِ مترویی، پیاده‌ام نکنید.

دارم فکر می‌کنم چیزی که نیاز دارم خیلی بیشتر داشته باشم، آرامش است. نمی‌دانم اسمش دقیقاً‌ همین است یا چیز دیگری است. مثلاً بی‌خیالی. بی‌قیدی یا رهایی. به حالتی نیاز دارم که در آن هیچ اضطرابی نیست و ابداً نگرانی بابت موضوعی ندارم. این حالت گاهی خیلی کوتاه برایم رخ می‌دهد. مثلاً به شیشهٔ کنار ردیف صندلی‌های توی قطار مترو تکیه داده‌ام، به آدم‌ها نگاه می‌کنم، و احساس می‌کنم که چقدر بی‌تفاوتم. به چیزی اهمیت نمی‌دهم؛ حتی آنچه مردم درباره‌ام فکر می‌کنند. در حال خودم هستم. در حالِ خودِ آرامِ بی‌خیالِ بی‌تفاوتم. 

نیاز دارم این دقایق کوتاه کش بیایند، طولانی شوند و از قطار مترو، به خیابان و خانه کشیده شوند و مرا از همهٔ چیزهایی که ذهنم را به بند می‌کشند و برایم دل‌نگرانی بی‌خودی درست می‌کنند، رها کنند.

Designed By Erfan Powered by Bayan