اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

اولین استقبال

دیشب رفتیم خانه‌مان. او رفت پشت‌بام را بعد این باران‌های اخیر سرکشی کند. من ماندم در آشپزخانه، تا طرح جدید کابینت‌هایمان را توی سرم طراحی کنم. تنهایی من در خانه و کار او روی بام طولی نکشید، ولی وقتی زنگ در را به صدا درآورد، چنان اشتیاقی برای آغوشش در دلم دوید، که هرگز تا آن لحظه نمی‌شناختمش...

آستانهٔ در جایی‌ست که پاییزهای متمادی مرا به استقبالش بکشاند؛ خدا اگر بخواهد.

خانه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی*

آخ که صدای سراج... صدای سراج، وقتی که این یک سطر بالا را آواز می‌کند... آخ که همهٔ وجودم خواهشی‌ست عظیم.
امروز، روز مهمی بود. روز استجابت یکی از آرزوهایمان. من دراز کشیده بودم در بستر بیماری؛ و آرزویم را می‌دیدم که حالا پروانهٔ رنگین‌بالینی شده بود؛ از این سو به آن پَران. تو رفته بودی پیِ کارها، و نمی‌دانستی همهٔ آرزوها از کنج‌های تنهای ملتمس، پیله می‌شکنند. 

خوب می‌پایی‌ام خدا. خدای خوب. ابر نرم پنبه‌ای من. آغوش بگشا... عجیب هوس تو را دارم.

*قیصر امین پور

دنیا کوچیک میشه توو یه لامپ

توو حالِ خودمم. حال خودم خوبه. ساکته توو هیاهوی یه شهر. گرمه توو زمستون یه حیاط قندیل بسته. روشنه توو تاریکی یه دالون. شفافه تووی تصویر غبارگرفتهٔ یه آیینهٔ قدی. توو حال خودم، چایی می‌چسبه، چایی قندپهلو. بالش تکیه داده به دیوار و پتو و کتاب می‌چسبه. 

توو حال خودم دستامو چرب می‌کنم و به ناخون‌هام می‌رسم. یه جور رسیدنِ باتوجه. حال خودم گله نداره. دهَنِش بسته‌س وسط این همه ناله‌های بی سر و ته؛ اینجا این‌جور. اینجا اونجور. گوشاشو گرفته که خبرای اینور و اونورو نشنوه. سر کلاسم نمی‌شنوه وقتی استاده می‌گه ما وسط مدرنیته و سنت موندیم. ما مرغ همسایه برامون غازه ولی مرغ ما برای همسایه مرغم نیست. تو حال خودم، وسط دفترم یه مکعبِ هاشورخورده می‌کشم و می‌چِپَم تووش. کلاس ساکت میشه. 

شبی مردایی که دخترا رو می‌ترسونن، راهمو باز می‌کنن تا از در مترو پیاده بشم. مواظبت می‌کنن تن کسی بهم نخوره. توو حال خودم، کسی منو نمی‌ترسونه. آدما شرف دارن. 

بازم پولِ مسیرو بیشتر می‌گیره. چیزی نمی‌گم. تو کوچه که می‌پیچم برگای درخته می‌کشه روو سرم. توو حال خودم چراغونیای عزا می‌خندن.

پناهگاه یک معمار

اینکه من هر وقت غمگین می‌شوم بیشتر و بیشتر پناه می‌برم به معماری شهرها و کشورها، به کتاب‌های درسی‌ام، به تماشای خانه‌ها و ساختمان‌ها، به اهداف معمارانه‌ام، اینکه وقتی غمگینم، آغوشم می‌شود همین تخصصی که دارم و دوست دارمش، یعنی من تنهام؟ 

دارم تلاش می‌کنم برای کسی شدن، برای حرفی داشتن، برای چیزی به جا گذاشتن. وقتی آدم اینطور تلاش می‌کند، یعنی تنهاست؟ 

وقتی مداد را برمیدارم و خطوطم در امتداد هم شکل ساختمانی می‌شود بی روزن؛ بی‌در و بی‌پنجره، با حیاطی بزرگ در اندرون، یعنی من همهٔ راه‌ها را به درونم بسته‌ام؟ یعنی تنهام؟


Designed By Erfan Powered by Bayan