اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

و بالاخره آن روز خوب...

صبح اولین روز بعد از دفاعش که چشم باز کردم، دیدم بالای سرم نشسته و چشمهاش، جوری که هیچ وقت ندیده بودم می‌خندند... چند روز است که نفس‌هاش سبک‌ترند و شعری که زیر لب زمزمه می‌کند، آرام و نرم است... چقدر آرامش این روزهایت دلچسبِ من است دکتر. خسته نباشی. خدا قوت واقعاً.


*همسرم  از تز دکترایش در دانشگاه تهران دفاع کرد و با نمره عالی فارغ‌التحصیل شد.

دل همان دل است

یادش بخیر. یک دوره‌ای عکس‌ها را برمی‌داشتم و برایشان هایکو می‌نوشتم. گاهاً هم خوب. به دل خودم و چندتایی دیگر می‌نشستند. ذوق عجیبی در وجودم بود، به غم غریبی آغشته. حالا هم گاهی این ذوق و  بیشتر این غم هست؛ اما شعر نمی‌شود. شعر ننوشتنِ این روزها، توی سینهٔ غروب‌های پاییزی‌ام تیر می‌کشند. خسته‌ام از خودم. از این فشار روی پیشانی و پشت پلک. از سنگینی ابروها و مژه‌ها حتی. خسته‌ام و کاغذدیواری‌های کاهی رنگ و نورها و فلزهای زرد، مرا می‌برند به نوستالژی‌های سر به توو کشیدهٔ دیروز. آنجا که هایده و شجریان، افسانه شیرین می‌خواندند. با چه سوزی هم... دلم تنها بود. سخت تنها؛ توی آن کوچه‌های گل و خاک، بین همهٔ آن رنگ‌ها و صداها و دودها. 
حالا قیافهٔ آرامم، هیاهوی درونم را بلعیده. آسمانِ کویری نیست. گنبد خاکی و پنجره بلندی نیست. ما لباس‌های غم‌زده را درآورده‌ایم، دفترهای شعر و ظرف‌های خاکستر را جمع کرده‌ایم. دل اما، هنوز همان دل است.*

[از مطالب قبلاً ذخیره شده]

هدیه

«خدایا به راستی من جای رزق و روزی خود را ندانم بلکه روی خیالهایی که در دلم خطور می‌کند آن را می‌جویم و به همین جهت بدنبال آن در شهرها می‌گردم و از این رو من در طلب روزی چون شخص سرگردانی هستم که نمی‌دانم آیا در دشت است یا در کوه، در زمین است یا در آسمان، در خشکی است یا در دریا، و به دست کی است و از جانب چه شخصی است، آنچه مسلم است دانسته‌ام که علمش پیش توست و اسبابش به دست توست و تویی که آن را به لطف خود قسمت کنی و به رحمتت وسیله‌اش را فراهم سازی. خدایا پس بر محمد و آلش درود فرست و روزیت را ای پروردگار بر من فراخ گردان و راه درآوردنش را آسان و جای دریافتش را نزدیک کن و مرا در طلب آنچه مقدرم نکرده‌ای به زحمت مینداز زیرا تو از به زحمت انداختن آن بی‌نیازی و من نیازمند رحمت توام پس درود فرست بر محمد و آلش و کرم کن بر بنده خود به فضل خودت که تو دارای فضل بزرگی هستی».

 این تعقیب نماز عشا خیلی عشق است. جزئیات لطیفش، با این همه اختصار و کوتاهی، آدم را متحیر می‌کند. نزدیکی اجابتم را دیده‌ام. دعای زود اثری‌ست. 

از خدمات کوچک، از گلایه‌های بزرگ

قبض‌های قبلی به دستمان نرسیده بود، بعد یکهو اخطار قطع فوری آمد. بدهی را پرداخت کرد و گفت فکر می‌کنی بتوانی قبض و فیش پرداختی را ببری اداره برق؟ تا این را گفت، یاد نوشته یکی از آقایان وبلاگی افتادم. دو سه سال پیش. مرد متاهلی بود که همیشه از رفتار همسرش می‌‌نالید. خوب یادم هست یکی از گلایه‌هایش بر سر همین داستان تحویل قبض و پشت گوش انداختن‌های چندباره زن بود! 
لبخند محوی روی لب‌هایم نشست و با تُن آرامی گفتم «تا کیِ وقت داره؟ فردا بعد از باشگاه می‌برم». تشکر کرد. بالاخره پیاده و با اتوبوس، خودم را به اداره برق رساندم و کار انجام شد. خسته و از نفس افتاده که به خانه برمی‌گشتم، فکر کردم خدا را شکر که این درس را هم به خوبی پس دادم. 

سوال کرد: جدی بردی؟

بی‌دردی

تمام دیروز درد بیحالم کرده بود. من پتوی قرمز به دورم پیچیده، افتاده بودم روی کاناپه و پلان‌هایم را مبلمان می‌کردم. پایان‌نامه یعنی فکر و خیال همیشگی. مادرم با حال اشکی زنگ زده که اینقدر دعایت کردم برای ثبت‌نام اینترنتی سرشماری. از پشت آیفون کد رهگیری را به جوان آمارگیر دادم و رفت. وسط سفره صلواتم حوصله جواب دادن به سوال‌ها را نداشتم. خندیدم و درد، روی گونه و استخوان پایین فکم تیر کشید. بعد گفت خیلی خوب است آدم باتوجه باشد. شب همسرم با کف دست‌هایش شقیقه‌ام را می‌مالید و با هر تغییر چهره‌ام می‌گفت درد داری؟ گفتم نه. ایمان داشتم که نه. اینها درد نبودند. درد این است که دست‌های همسر و صدای مادرت را نداشته باشی. درد اینهمه گرم و آرام نیست...

Designed By Erfan Powered by Bayan