اینکه «حافظ یار است» را وقتی فهمیدم که ملتفت شدم ادامه همه ابیاتش را مادرم از بر میخواند. حافظ یار بود. دیوان غزلش اگر بالای سر رختخواب مادرم نبود، خوابش نمیبرد. دیوانش ورق ورق بود. هزار بار خوانده، هزار بار تفال زده... بین حرفهایمان، در جواب درد ودلهای نوجوانی و جوانیام، همیشه بیتی از حافظ داشت. هنوز هم دارد. همین تلفن آخر، حکایت دست و پا زدنهای بیهودهام را که شنید، آرام خواند: رضا به داده بده وز جبین گره بگشای/ که بر من و تو در اختیار نگشادست. حافظ یار من هم شد. گریزی نبود. گوشه گوشه کتابهایم به رسم مادر مزین شد به بیت بیت حافظ... بی تلاش آشکاری، خوب و روان میخواندم و تفسیرش میکردم. حافظ خوان جمعهای دوستانه و فامیلی شدم. از همان بچه سالی...
همه را نوشتم که این را بگویم، عاقبت یار بود که نجاتم داد، توی پمپ بنزین، بین دستهای پیرمردی فرتوت که دعایم میکرد، جوابم را یافتم. جوابم در بیتی از تو نهفته بود حضرت یار، رفیق، عشق. زبان دلنشین خدا... سپاس که زنجیر اتصالی...