اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

تسلیت

این صفحه‌، در این اواخر، تسلیت‌های زیادی را بدهکار شده که جسارت نوشتنشان در من نبوده است. این بار آمدم بنویسم که ما با تکرر مصیبت، پوست کلفت نشده‌ایم. ما هر بار نحیف‌تر و پوست نازک‌تر می‌شویم... ما در آستانه‌ی اضمحلالیم. طاقت از کف داده‌ایم. خانواده‌های داغدار، غم دریایی‌های مظلوممان، عجیب بر شانه‌مان سنگینی می‌کند. در میانه دریا سوختن؟ کاش همدردی ما را بپذیرید...

فال

اینکه «حافظ یار است» را وقتی فهمیدم که ملتفت شدم ادامه همه ابیاتش را مادرم از بر می‌خواند. حافظ یار بود. دیوان غزلش اگر بالای سر رختخواب مادرم نبود، خوابش نمی‌برد. دیوانش ورق ورق بود. هزار بار خوانده، هزار بار تفال زده... بین حرف‌هایمان، در جواب درد ودل‌های نوجوانی و جوانی‌ام، همیشه بیتی از حافظ داشت. هنوز هم دارد. همین تلفن آخر، حکایت دست و پا زدنهای بیهوده‌ام را که شنید، آرام خواند: رضا به داده بده وز جبین گره بگشای/ که بر من و تو در اختیار نگشادست. حافظ یار من هم شد. گریزی نبود. گوشه گوشه کتاب‌هایم به رسم مادر مزین شد به بیت بیت حافظ... بی تلاش آشکاری، خوب و روان می‌خواندم و تفسیرش می‌کردم. حافظ خوان جمع‌های دوستانه و فامیلی شدم. از همان بچه سالی...
همه را نوشتم که این را بگویم، عاقبت یار بود که نجاتم داد، توی پمپ بنزین، بین دست‌های پیرمردی فرتوت که دعایم می‌کرد، جوابم را یافتم. جوابم در بیتی از تو نهفته بود حضرت یار، رفیق، عشق. زبان دلنشین خدا... سپاس که زنجیر اتصالی...

این تکرارهای شکرآمیز

۱. دیروز یکی از خانم‌های آتلیه نقاشی، خودش را سرزنش می‌کرد که لباس مناسب نپوشیده و در این هوا حسابی سردش شده است. دیگری جواب داد: «اینکه نمی‌تونیم درست تصمیم بگیریم که چه لباسی بپوشیم بخاطر اینه که خونه‌هامون گرمه». و چند بار دیگر با لبخند تکرار کرد: «خونه‌هامون گرمه». یک جور خوبی که از هزار شکر بالاتر بود... 

۲. سرم را گرفته روی سینه‌اش، موهایم را نوازش می‌کند و برایم به تکرار می‌خواند: «عزیز من، نه خسته، نه غصه»! بغض دارم. ولی بویش می‌کشم و آرام می‌گویم: «بهترین جای دنیاست اینجا، شانه‌ات»... جوری که از هزار شکر...

Another Forever*

«ما فقط یک زندگی داریم». گاهی خیال می‌کنم دیر شده است. من بیست و هشت ساله‌ام، و برای جلوگیری از احساس سرد جاماندگی، مدام باید هزار چیز را به خودم یادآوری کنم. کارهایی که کرده‌ام و راه‌هایی که رفته‌ام. اما این خاک، مادر بی‌عاطفه‌ای‌ست. تو را با همهٔ توانمندی‌هایی که درت می‌شناسد، رها می‌کند، و با همهٔ تلاش‌هایی که کرده‌ای، در هم می‌کوبد. تو آغوشِ گشوده‌ای نمی‌یابی، و مشت‌های بسته را باور نمی‌کنی. حیران می‌مانی! «ما فقط یک زندگی داریم». مرد می‌گوید: «از آن استفاده کن». راهی نشان بده.

*عنوان فیلم

وقتی سه نقطه‌هایم زیاد می‌شوند یعنی...

به خودم هشدار می‌دهم که برای نخواندن و یا ننوشتن بهانه نیاورم. توی اتوبوس و مترو، در حالی‌که هر عضوی از بدنم به سویی کشیده می‌شود و دسته کیفم که بین ازدحام آدم‌ها گیر افتاده است، دارد از جایش درمی‌آید؛ پیشانی کتاب را جایی تخیلی بین سرم و سقف می‌چسبانم و غرقش می‌شوم. غرق و غمگین. جماعت کتاب دوست‌ها هر روز تنهاتر شده‌اند، هر روز غریب‌تر، و اهالی مُد و مهمانی و هزار جور گزافهٔ دیگر بی‌شماره. بین آدم‌های اطرافم لال مانده‌ام. به یک موسیقی بی‌کلام آرام تعبیرم می‌کنند، نه البته از روی پسند... پیِ رفیق نابم و نمی‌یابم. این روزها جز همسرم، مادرم و یکی دو نفر دوست مجازیِ حقیقی‌تر از واقعیت، کسی انیس‌ام نیست. تنهایی، وقتی از خلوت عزیزت به بیرون از تو کشیده می‌شود، بدجور می‌آزارد...

Designed By Erfan Powered by Bayan