اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

سراغ دارید؟

دلم خواندن چند تا کتاب داستانی در مایه‌های «عطر سنبل، عطر کاج» می‌خواهد؛ هوشمندانه، خلاق، درس‌آموز و البته شیرین. انگار که «نیکولا کوچولو»ی بزرگسالان!

همین چایی‌های سیاه معمولی!

چایی‌ها چند دسته‌اند؛ و برای یک آدم اساسا چایی‌خور هر کدام لطف و صفای خودش را دارد.

چایی‌هایی که بابا می‌آورد: هر لحظه که اراده کنی، آماده‌اند. معمولا از تی‌بگ استفاده می‌کند. کاری‌ست که اگر خانه باشد، یا همسفرت، حتما به عهده می‌گیرد. طعمش مثل روی خوش خودش، بی‌نظیر است.

چایی‌های بعد هر نماز با مادر: مثل قرارداد نانوشته‌ای بودند که هر بار یک نفر، دم گذاشتن و ریختن و آوردنش را به عهده می‌گرفت. با شیرینی، بیسکوییت و یا هر چه در خانه بود می‌چسبید؛ ضیافتی که با صحبت‌های مادر و دختری ادامه پیدا می‌کرد. 

چایی‌های برادر کوچیکه(!): اصولا اگر برادری داشته باشی، که چای‌ات را به اتاقت بیاورد، از سبکی ناشی از احساس خوشبختی به سقف خواهی چسبید. برادر من، از آن نوع است، از آن نوع کمیاب مهربان و خانواده دوست؛ هر چند ساکت و درونگرا.

چایی‌های سر کار: لازم! و گاهی که فرصت داری با حواس جمع بنوشی‌اش؛ مفرح و انرژی بخش.

چایی‌های همراه دوستان: آخرینش را چند روز پیش از یک دکه کنار خیابان انقلاب گرفتیم. هوا بارانی بود و غرق تفاهماتی بودیم که کار و کتاب برایمان خلق کرده بودند.

چایی‌های وسط مطالعه در کنار همسر: معمولا پشت میز لهستانی با یک شمع روشن، یک موسیقی لایت، دو لبخند پهن و این جمله آقا «خب تعریف بفرمایید ... خانم» شیرین، و سپس صرف می‌شوند.

قطعا چایی‌ها؛ فرصت‌های مغتنمی هستند که نباید از دستشان داد!

ای بزرگ

از خشم‌های درونی و بخشش‌هایی که از دل نکرده‌ام؛ به تو پناه می‌برم.

سپید عزیز

از وقتی یادم می‌آید بارش برف، برای من، همیشه اضطرابِ تمام شدن و نباریدن با خود داشته؛ از بچگی تا همین روز برفی پارسال که فاصلهٔ چند تا ایستگاه مترویی که زیرِ زمین بودم را مدام با این نگرانی سر کردم که نکند وقتی بالا رسیدم، دیگر نبارد؟! و دیگر نمی‌بارید... آزادی بود و آسمان خاکستریِ بی برفش...

حالا امروز که بی‌وقفه باریدی و غم رفتنت را زود به دلم نریختی، آرامم و شاد... آشپزخانهٔ گرم خانه، امشب باید غافلگیری‌های ویژه‌ای برای این شب برفی داشته باشد.

ارزش

روان‌نویس‌های رنگی‌ را کنارم چیده‌ام، تا زیر نکات جالب «معمار» خط بکشم. یاد پارسال، که سر روان نویس سبزی که تو برایم خریده بودی، وسط کرکسیون پایان نامه افتاد زیر میز و هرچه گشتم پیدا نشد! گشتن طولانی و به زحمت جلوی اساتید هم... چرا نمی‌شد از هدیه چهار هزار تومانی تو ساده بگذرم؟ استاد کنجکاو شد که: «چه داستانی داره مگه این خودکار»؟ داستان نابی بود. گاهی کسی معنایی به زندگی می‌دهد که هرچه از او و با او داری، بی‌نهایت گرانبهاست...

Designed By Erfan Powered by Bayan