معماری یکجور عشق است. عشقی غلیان یافته در من، که این روزها، کمتر از آنچه وجودم میطلبد، پاسخم می دهد. کار، کافی نیست! رد خطها را در پلانهایی که خوشم میآید میگیرم و از این فضا به آن فضا میگردم. پلهها، رمپها، آسانسورها؛ این مهرههای کلیدی جابجایی در ارتفاع، این دیوارهای همراستا و برهم، درها، پنجرهها، داکتها، کف و سقف... همه دارند صدایم میزنند. گیج و درهمم... خدایا همه آنچه دارم، برای همهٔ آنچه میخواهم باشم، بس نیست؟! مرا سر جایم بگذار، لطفا...
- شنبه ۳۱ تیر ۹۶ , ۱۶:۱۶