نشسته بودم در ایوانراهروی مسجد گوهرشاد، روبروی گنبد طلایی بارگاه امام. زیارتنامه را خوانده بودم و داشتم سعی میکردم همهٔ خواستههایم را یکجور مرتبی، و اما همانطور ذهنی، با صدای بلندی در سرم، از آقا بخواهم. و امید داشتم هرآنچه از حوائجم که به مصلحت است، به عنایت ایشان و پادرمیانیشان پیش پرودگار بزرگ مستجاب شود. یک آن متوجه دختر کنار دستیام شدم که روسری مشکی خالدارش را به شکل مرتبی زیر چادرش بسته بود، و داشت فهرست مفاتیح را زیر انگشت کشیده اشاره و در امتداد نگاهش جستجو میکرد. چقدر شخصیت آدمها، توی جزئیترین حرکاتشان پیداست؛ نرمی و آسودگی و اطمینان. دوباره از او برگشتم به گنبد طلا، و اینبار دانستهتر از قبل، فکر کردم چیزی که میخواهم نه برآورده شدن همهٔ این آرزوها، که شاید «بینیازی» از همهٔ اینهاست.
دختر کنار دستی سوال کرد مفاتیح دارید، گفتم نه عزیزم. مفاتیحش را جلو آورد و یک لغت پاک شده وسط دعای «مکارم الاخلاق» را نشانم داد و پرسید «شما میتونید بخونیدش»؟
او هم بعد از آن جستجوها، دعایش را پیدا کرده بود...
- يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶ , ۰۸:۵۵