«خشم(خشم درونی) نداشته باش. توقع نکن». این دو تا جمله را اخیراً زیاد با خودم تکرار میکنم. شاید که اثر کند...
- چهارشنبه ۲۹ شهریور ۹۶ , ۲۲:۱۷
جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.
«خشم(خشم درونی) نداشته باش. توقع نکن». این دو تا جمله را اخیراً زیاد با خودم تکرار میکنم. شاید که اثر کند...
حالِ سرماخوردگی داشت. بالشش را گذاشتم روی کاناپه و فرصتش دادم تا قدری استراحت کند. پتو را هم تا روی گوشهایش بالا کشیدم. باد کولر به وقت آخر شهریور، خیلی خنک است. توی یک آمد و شد از این اتاق به آن اتاق، میبینم از حالتی که به پشت خوابیده بود، به شانهٔ راستش برگشته و رویش به پشتی کاناپه است. دلم ضعف میرود. نمیدانم چرا؟ از این شانه به آن شانه شدنِ یک مرد، با حال سرماخورده، این همه دلبرانه میشود مگر؟
یک وقتهایی هم فکر میکنم اگر من صرفاً کارمند حقوقبگیر این خانه باشم _منهای هر احساسی_ باید تکالیف خانه و وظایفم را نسبت به همسرم عالی انجام بدهم. پس بیحوصلگیهایم را کنار میگذارم و طوری تن خسته از کارش را ماساژ میدهم و برای نوازشش حوصله میکنم که انگار شغل من همین است؛ به تجربه بر من ثابت شده که اینجور وقتها، نسبت به زمانی که زیاده هم احساسی هستم و قد توقعات رومنسم سقف آسمان را سوراخ کرده، نتیجهٔ خیلی بهتری عایدم میشود. درست و غلط این تفکر را نمیدانم، اما برای خودش یک سبک است. تقویت احساس مسئولیت، عملکرد صحیح؛ و ایجاد غیرمستقیم رابطه عاطفی به سبب آن _اتفاقاً_ در یک خانواده!
پنجره را میبندم. پنجره روی همهٔ صداها و داد و قالها بسته میشود. فکر میکنم چقدر امنم در این خانه. و چقدر حیف است که گاهی یادم میرود شکر این وسعت خوشبختی را با تو... تو که اجابت دعاهای دلِ شکستهام بودی، در عزیزترینِ اوقات. تو که بهترین جوابِ صفتِ «رحیم»ِ او بودی به من. قَدرَت را میدانم؛ این است که شب و روزم را وقف ساختنِ خودم کردهام؛ برای حفاظت از گوهر نایاب عشق. گفتی متوقعام و توضیح دادی که چرا، و مواظبتم کردی که دلگیر هم نشوم. گفتم نه، و دوباره قهرم را تو نوازش کردی. اما راستش خُردهات را پذیرفتهام. همهٔ صفتهای جور و ناجورم را هم. ولی من باارادهام. از بیراهههای نافرجام، واهمه دارم، من راه را با تو میسازم، راست و درست، و همسفر و همراه و شیفتهات میمانم.
مادرم میگوید «این کتابهایت را بده ما هم بخوانیم». برادر کوچکم میگوید «هوففف جلد ۹! حتما مثل هری پاتر(من نخواندهام!) پر کشش است، یک جلد را تمام نکرده، رغبت داری که جلد بعدی را دستت بگیری». خب جواب مادرم این بود که بنظر قدر حوصلهٔ شما نیست. جواب برادر هم اینکه اتفاقا اصلاً اینجور کششی در میان نیست، بیشتر تو باید خودت را (وسط همهٔ کارهایت) برای خواندن بکشانی. در واقع عزم کرده باشی که بخوانیاش (بیبهانهگیری).
همسرم یک پاراگراف از «مدلسازی نرم»ِ جاناتان روزنهد را برایم میخواند و میگوید کسی این کتاب را میفهمد که فلسفه هم بداند؛ نه هر مدیریت خواندهای. و من چند سطری از کلیدر را برایش میخوانم و میگویم یا مثلاً اسمش این است که داری رمان میخوانی، ولی روان خواندن و فهمیدنش کار هرکسی نیست؛ به خصوص که اصطلاحات فراوان کردی و خراسانی برای خوانندگان حساس دشواری میآفریند... حالا کلیدر به کتاب آخر خودش رسیده، و من تمام مدت این شگفتی را با خودم داشتم که چطور یک نویسنده توانسته این روایت طولانی و حجیم را با این فراوانی آرایههای ادبی و شعرها و وصفها و با این ظرافت بیاندازه در ترسیم آدمها و زاویهها؛ با انبوه شخصیتها و داستانهایشان، به نثر درآورد، و این تنها یکی از مجموعههای او باشد؟ این همه بزرگ بودن غبطه برانگیز است...