نمیدانم کار اسپند صبح است که تو پیام دادی برای خودت دود کن یا این آسمان ابر گرفته یا چه، ولی یک حس خوبی امروز در هوایم جاری ست، چیزی از جنس شوق کودکی، دلدادگیهای نوجوانی یا امید به فردای جوانی...
- سه شنبه ۳۰ آبان ۹۶ , ۰۷:۴۹
جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.
نمیدانم کار اسپند صبح است که تو پیام دادی برای خودت دود کن یا این آسمان ابر گرفته یا چه، ولی یک حس خوبی امروز در هوایم جاری ست، چیزی از جنس شوق کودکی، دلدادگیهای نوجوانی یا امید به فردای جوانی...
امروز برای اولین بار _شاید در همه عمرت_ با حوصله برای کسی _و حتی برای خودت_ شعر خواندی! کتاب مشیری را گرفتی دستت و گفتی: «میخوام برات شعر بخونم!» تو تغییر کرده بودی؛ نرم نرمک و بی اجبار... و نمیدانستی در پس این چهرهی بیتفاوتم که فقط به خواندن دعوتت میکرد، چه حجمی از شکفتگی و هیجان نهفته بود؛ باور کن در لحظه برای عشقی که بعد از چند سال مردی غریب با ادبیات را به خواندن شعر آن هم با صدای بلند وامیداشت، مُردم... مُردم و اجازه ندادم شوری در من ظاهر شود که از شرم آن، تو عقب بنشینی... خواندی، و من چایم را با طعم خوشِ صدایت سر کشیدم؛ و به این اندیشیدم؛ چه خوب که تو عشق داغ روزهای اول نبودی، اما امروز به این باورم رساندهای که برای همهٔ عمر میخواهمت...
اوضاع امن است. هرچند تکالیفم به میزان قابل توجهی افزوده شده، اما سعی میکنم که به شرایطم مسلط باشم. افتادهتر شده یا شاید آرامترم. طی یکی دوبار مشاجره در ماه اخیر، حتی حوصله پاسخگویی در خودم نمیدیدم. به طبع؛ حداقل به صبر و متانت ظاهریام افزوده شده که برای خودم خیلی خوشایند است. برای لحظه به لحظه زمانم باید برنامهریزی داشته باشم. تعطیلات شیرینی و لطافت خوشایندی دارند؛ به خصوص که پاییز هم باشد. خلاصه که اینها و جز اینها اثرات خوبی هستند که این روزها در خودم میبینم.