اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

آهستگی

۱. نشسته‌ام پشت دار، دسته‌ای از موهایم را می‌گیری و با شیطنت می‌گویی به جای نخ‌های ابریشمی‌، این‌ها را بباف. بگذار بنویسمش به حساب یک سپید عاشقانه...

۲. احساس می‌کنم باید از روی مقاله‌ی «در ستایش آهستگی» جناب کامیار، رونوشت بردارم. آنجا که نقلی می‌آورد از فیلسوف فرانسوی: «انسان مدرن پیوسته یا دارد کاری را انجام می‌دهد و یا برای آن برنامه می‌ریزد؛ زیرا اگر لحظه‌ای از این فعالیت مدام دست بردارد کشف خواهد کرد که بسیاری از این امور در واقع برایش بی‌معنا و ناخواستنی هستند». یا آنجا که می‌نویسد: «حالا فقط وسعت است که اهمیت دارد و عمق یافتن خیالی بیهوده است. ما برابر هیچ چیز آن‌قدر مکث نمی‌کنیم که جزئی از ما شود، زیرا این تامل باعث خواهد شد گزینه‌های دیگر زندگی‌ را از دست بدهیم». یا «آهستگی درنگ کردن برابر امر زیباست بدون دلهره از دست دادن شکلی متفاوت از زیبایی در جایی دیگر، غنی ساختن ذرات زمان در وقتِ‌کنون».

۳. خودم را می‌بینم که حین نماز هم در حال دویدنم، همیشه اضطراب رسیدن به کار بعدی را در ذهن و دلم حس می‌کنم. قبل‌ترها فیلمی دیدم با عنوان Eat Pray Love، که در بخش عبادت کنِ فیلم، زنِ در جستجوی حقیقت،‌ به گونه‌ای موثر از عبادت دست یافت که باید ۵ نوبت در روز با حرکاتی شبیه نماز و با نگاهی دیگر مشابه یوگا، به انجام آن می‌پرداخت. آن موقع فکر کردم داشته‌های اصیل و گرانبهای ما را به هزار شیوه‌ی القایی، بی‌معنی و مسخره جلوه دادند و ما را درگیر زندگیِ تهی از معنویت و پوچ و انسان‌درآوردی مدرن ساختند؛ در حالی که به شهادت همین رسیده از غیب، نیک می‌دانستند حقیقت چیست و راه رسیدن به آن از کجاست؟ خلاصه که مباد بر ما از خودباختگی...


دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

منتظر عیدم. عیدِ در خانه. منتظر یک روز خوش که زخم دردناک یکم مُحرم و سوز دلِ پایان صَفَرت را التیام ببخشد. من قُلدر نبودم خدا. پوست کرگدن هم نداشتم. ولی وسط خوابِ آشوب مردنِ انبوه ماهی‌های ریز آبی‌، درون دریاچهٔ خونم، فقط بخاطر تسلیم بر ارادهٔ تو، تاب آوردم و شکرت کردم؛ گرچه همهٔ فرداهایش را بی‌دلانه و ترسیده گریستم. می‌شود میانِ دُردانه‌هایی که تحمل رنج‌شان را نداری جایم بدهی؟ مثلِ موسی بین همهٔ پیامبرهات...؟ «تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار/ که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند» رحم می‌کنی؟ ماهی آبی‌ام را بر من می‌بخشی؟ رها شوم میانِ دست‌هایت؟

زندگی زیباست ای زیباپسند

یک لبخند هست. یک لبخند پهن و بزرگ که از زیر پوست به روی لبانم می‌نشیند؛ لبخندی موقع همه‌ی امورات خانه، وقتی دست سر زندگی‌ام می‌کشم. تکالیف و وظایف تبدیل به یک لذت خواستنی می‌شوند، یک عبادت، نیایش، یک شکر مکرر که از قلب به زبان می‌رسد. ایمان دارم که این لبخند سرآغاز برکت است. ایمان دارم که اشیاء بی‌جان هم عشق را منعکس می‌کنند. ایمان دارم که خداوند با همه‌ی شکوه، قدرت، رحمت و رأفتی که دارد نگهدار ماست.

توازن

«مشکل واقعی در ارایه‌ی نظرات اخلاقی در آثار هنری («مهربان و دلسوز باش»، «دیگران را برای هر چیزی سرزنش نکن» و غیره) این نیست که غیرمنتظره یا ویژه‌اند، برعکس به این دلیل است که کاملا بدیهی‌اند. همین منطقی بودن‌شان آن‌ها را از قدرت‌شان برای تغییر رفتارهای ما خلع می‌کند. هزار بار می‌شنویم که باید همسایه‌مان را دوست داشته باشیم و سعی کنیم همسر خوبی باشیم، اما این نسخه‌ها وقتی از روی عادت تکرار می‌شوند تمام معنای خود را از دست می‌‌‌دهند؛ بنابراین وظیفه‌ی هنرمندان پیدا کردن راه‌های تازه‌ای است برای باز کردن چشم‌مان در برابر افکاری که به طرز کسالت‌باری آشنا اما بسیار مهم هستند، افکاری درباره‌ی این‌که چه‌طور یک زندگی متوازن خوب داشته باشیم».

از کتاب هنر همچون درمان/ آلن دوباتن-جان آرمسترانگ

تو کجایی تا شوم من چاکرت؟

خدا.

Designed By Erfan Powered by Bayan