اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

مرا شور کسی در سر

سپاس که به دعای کمیل شب جمعه‌ و عالیه المضامین شب عیدت رساندی‌مان. ممنونم که به ضیافت پرخیر ظهر جمعه‌ در مهمانسرای بست شیخ حر عاملی‌‌‌ات دعوتمان کردی. ممنونم که از آب شفابخش سقاخانه‌ات نوشاندی‌مان. ممنونم که اجازه دادی به درب طلایی حرمت بیاویزم و آرام بگیرم. ممنونم برای مناجات زیبای زن پشت سری که روبروی ضریح مبارکت، به گوشم رساندی... ممنونم برای رواق‌های زیبایت؛ دارالحجه، دارالمرحمه، دارالزهد، دارالشکر، دارالفیض، دارالسعاده، رواق امام خمینی، شیخ بهایی،... برای همه نماز‌هایی که توفیق دادی در حرم و صحن و سرایت به جا بیاورم، سپاسگوی توام. از در رأفتت در آمدی، از باب‌الرضایت پذیرایمان شدی و از باب‌الجوادت راهی‌مان کردی. عشقت به جان من است؛ خوش تدبیری به کارمان کردی، ترتیب همه امور را تو بده ای امام رئوف.

غرق محیط گشته‌ام...

وقتی از حرف‌ها یا مداخله‌های دیگران ناراحت می‌شوم، به این فکر می‌کنم که چقدر روح ضعیفی دارم، چقدر آسیب‌پذیر و بی‌بنیه‌ام. چرا نمی‌توانم از خودم بالاتر بروم و به بی‌ارزشی افکاری که ذهنم را مشغول خودشان می‌کنند، واقف شوم؟ زن در آستانه‌ی سی سالگی دیگر می‌داند یک شخصیت قوی از نظر اخلاقی و فضیلتی، همه‌ی چیزی‌ست که در این دنیا به کارش می‌آید. خدایا به تغییر دادن هرچه بد دانستی، منت گذار بر من...

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

نوشته بود فریدا در یکی از صفحات دفترچه خاطرات روزانه‌اش چیزی ثبت کرده که آن حس هواخواهی و پرستش‌اش نسبت به دیه‌گو ریورا را کاملا نشان می‌دهد: «دیه‌گو... آغاز/ دیه‌گو... سازنده/ دیه‌گو... فرزندم/ دیه‌گو... عشقم/ دیه‌گو... نقاش/ دیه‌گو... عاشق من/ دیه‌گو... شوهرم/ دیه‌گو... دوستم/ دیه‌گو... مادرم/ دیه‌گو... پدرم/ دیه‌گو... پسرم/ دیه‌گو... من/ دیه‌گو... جهان» عجیب غربتت را می‌فهمم زن زیبای ابرو پروانه‌ای. غربت عشق بی‌آرامت را؛ وقتی که از همه جهان فقط او بخواهی.

جشن زندگی

هرچه لبخندم موقع استقبال پهن‌تر باشد و خوشامد چشم‌هام درخشان‌تر، شب خانه دلپذیرتر است. دیروز که غربت غروب بدجوری به دلم نشست، یک‌هو پا شدم و خودم را تکان دادم؛ خودم را بیرون کشیدم، قوز کمرم را صاف کردم و سرم را مستقیم گرفتم. گفتم قوی باش! قوی مثل خورشید؛ بتاب، روشنی بده، جان ببخش. و تا زنده‌ای امید داشته باش و نترس. تا هستی، معرفت داشته باش و عاشقی کن. بعد لبخندم را به آستانه‌ی در بردم و پذیرایش شدم؛ با چرخ، با رقص، با آواز!

Designed By Erfan Powered by Bayan