اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

ولی نمی توانم بگویم...

خیلی بد شد! علیرغم اعتقاد قلبی ام که ایمان کامل به توانمندیها و استعدادهای توست، طی یک حرکت کودکانه که در جهت مقابله با حرفهای واکنش برانگیزِ تو بود، حرف بدی زدم. حرفی که اصلاً باورش نداشتم. من گفتم شاید تو اصلاً شرایط آن کار بخصوص را نداشتی، در صورتی که میدانم داشتی، و می دانم بخاطر اینکه خوشایند من نبود و حساسیت های زنانه ام را تحریک می کرد از خیرش گذشتی. بعد تو از این حرف من خیلی دردت گرفت. ولی باز مثل یک مرد عاقل و منطقی با آرامش تمام گله کردی...

من خجالت می کشم از تو... ولی...

از خودش بخواه.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اضطراب صبحگاهی

اضطراب دارم. بعد اضطراب دارد از گوش و حلق و بینی ام می زند بیرون. و الان ساعت 6:30 صبح پنجشنبه است؛ یعنی ناجورترین زمان برای مضطرب بودن. 

فکرها را باید کجا ریخت؟ فکرها از کجا می آیند؟ فکرها چطور همه ی ذهن آدم را دچار می کنند؟ همه مثل منند؟ خسته شدم از فکور بودنِ مأیوس کننده ام...

شادی را صدا می زنم. صدا می زنم. صدا می زنم. شادی از پشت در اتاقم داخل می پرد و جیغ کشداری میزند: سلااااام! من مثل گذشته های دورم به خجستگی دلش خیره می مانم!

پ.ن: دلم مسافرت می خواهد. دلم دریا می خواهد. تمام این روزهای دو نفره شدنمان را دلم ساحل دریا می خواسته و ... نرفته ایم.

اصلاً هم مهم نیست!

هر کسی مسائل خودش را دارد. یکی هم به دوستی عروس خانواده و خواهرشوهر خیره می ماند و در سکوت خودش ته نشین می شود. بعضی چیزها بی آنکه دلیلی داشته باشد، به دلت نمی چسبد، از دلت می ریزد.

زیبایی در نگاه

زنگ زدم به محل کارش که؛ سلام. خوبی؟ گوشواره خریده ام!(با ذوق) همین طور مانده که چه گوشواره ای؟ می گویم گوشواره ی میناکاری. و قند توی دلم آب می شود. او می خندد. من فکر می کنم یک مرد چقدر می تواند درک کند زیبایی دلبرانه ی یک گوشواره ی مینا را؟

Designed By Erfan Powered by Bayan