چقدر غم داشتم. چقدر دلتنگی نفسم را تنگ کرده بود. پنجشنبه شب، با اینکه دیدار تو نزدیک بود، انفجار بغض من چیز محالی نبود! باید فکرش را می کردی. باید انتظارش را میداشتی که درست یک شب مانده به آغوشت، اینگونه از هم بپاشم... این طور کم بیاورم. در این فاصله ی چند ساعتی. آن هم بعد از تحمل صبورانه ی یک هفته ی مدام...
دلتنگ به هم میرسیم و دلتنگ جدا میشویم. عجب روزهای غریبی ست.
- جمعه ۴ اسفند ۹۱ , ۲۲:۰۴