اضطراب دارم. بعد اضطراب دارد از گوش و حلق و بینی ام می زند بیرون. و الان ساعت 6:30 صبح پنجشنبه است؛ یعنی ناجورترین زمان برای مضطرب بودن.
فکرها را باید کجا ریخت؟ فکرها از کجا می آیند؟ فکرها چطور همه ی ذهن آدم را دچار می کنند؟ همه مثل منند؟ خسته شدم از فکور بودنِ مأیوس کننده ام...
شادی را صدا می زنم. صدا می زنم. صدا می زنم. شادی از پشت در اتاقم داخل می پرد و جیغ کشداری میزند: سلااااام! من مثل گذشته های دورم به خجستگی دلش خیره می مانم!
پ.ن: دلم مسافرت می خواهد. دلم دریا می خواهد. تمام این روزهای دو نفره شدنمان را دلم ساحل دریا می خواسته و ... نرفته ایم.
- پنجشنبه ۸ اسفند ۹۲ , ۰۶:۰۸