یادم هست یک بار که وسط شعرخوانی های بچه های انجمن ادبی، حرف های گُنده ی ادیبانه پرانده بودم، یک عده ای در آن جمع مُریدم شده بودند. آنقدر جدی که وقتی در سفری دانشجویی همراه آنها به سنگهای رودخانه اشاره کردم و گفتم: "کاش سنگ بودم" و آنها پرسیدند: "چرا؟" و من گفتم: "برای اینکه نَرَم، بمونم!" تا ساعت ها پی این حرف من را گرفتند. بعدتر هم دیدم یکی از آن بچه ها، این قضیه را، خیلی خوشحال وسط شعرش چپانده بود!
داستان شاعر مسلکی ام خیلی طولانی تر از این حرفهاست. ولی پایان غم انگیزش اینجاست: بنظر شوهرم، شعر موضوع مزخرفی ست، این قدر که حتی حافظ را آدم حسابی نمی داند!
- پنجشنبه ۷ فروردين ۹۳ , ۱۰:۵۳