غم نیست. یک حسِ ساکت و منزوی و زانو بغل گرفته است که گاهی نفس تازه می کند و خیز برمی دارد، می خزد و قلب آدم را در چنگ می گیرد. یک حسِ خفته ی ناخوش، که همیشه درون سینه دارمش و هربار که سر باز می کند، از خود می رانمش. ولی هست. این حسِ تلخ، همیشه هست و گاهی واقعاً به تنگم می آورد... دارم فکر می کنم نکند دور مانده ام از او، که آرام دلم نیست... که آرامش دلم همیشگی نیست...
- چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۱۲