اخیراً اصلاً اینجا نیستم. یک جایی دورتر از خانه مان سِیر می کنم. همه ی کارهایی که انجام می دهم، مرا در قالب دیگری فرو می برد. حتی جابجا کردن ساده ی یک استکان. برای انجام هر کاری، سعی می کنم تمام سلیقه ام را به کار بگیرم. اصلاً دچار یک جور وسواس خفیف شده ام! شبها که بابا به خانه می آید، من هنوز منتظر کسی هستم که نیامده... وقتی چای می ریزم، برای فنجان تنهایم دل می سوزانم. وقتی غذا می پزم، بدون او از گلویم پایین نمی رود. وقتی در خیابانم چشمم روی گلدان ها و گلها خیره می ماند. دلم به خریدنشان است و دستم به خریدن نمی رود، توی خانه ی پدری هیچ وقت، هیچ گیاهی زنده نمی ماند. این است که من همیشه رویای خانه ای داشته ام که ظرف نور باشد و سبزینه...
این روزها که می گذرد یکی بودن از وجود من رخت بربسته. از با هم بودنمان؛ دور از هم خسته ام... کاش یکی ما را به خانه مان برساند.
- پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۳ , ۱۳:۴۷