یادم است اوایل آشنایی، یک عکس 3 در 4 برایم فرستاده بود که اگر خواستم به مادرم نشان بدهم. عکس 3 در 4 پسری که برای من غریب و ناآشنا بود. صورتش را از فرط بیگانگی نمی توانستم تماشا کنم. از خودم می پرسیدم این مردی است که قرار است نزدیک ترین کس من باشد؟ مردی که همسرم باشد؟ احساسم رامِ عقلم نمی شد. دل نمی بستم... چند بار خواستم جواب منفی بدهم. یک بار هم سربسته گفتم که منطقم قبولش می کند ولی احساسم، نه. خوب یادم هست که آتش گرفت. خوب یادم هست که پاهایش را به حالت عصبی تکان می داد. خوب یادم هست که نجیبانه دل بسته بود و جوابم بغضش را شکست... خیلی سخت گذشت آن روزها... ولی هیجان داشت. یک هیجان گنگِ بی نام، که روزهای تصمیم گیری ام را برایم خاص و عجیب می کرد...
آن روزها گذشتند با همه ی فراز و نشیب شان؛ و حالا عزیزترین تصویر زندگی من، عکس سه در چهاری ست که مرد خوش قیافه ی توی آن، محرم و آشنای من است...
- پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۳ , ۱۸:۳۲