در حین این طوفانِ سرخِ عجیب و غریب، برایم پیام میفرستاد تا حواسم را از دلگیری آسمان ملتهب پنجرهام پرت کند. مردها شانههای محکمی هستند، حتی از راه دور نقش حمایتگریشان را خوب ایفا میکنند. کلمهها که از دهانشان بیرون میآید، همهٔ ترسها در باد گم میشود. مرد من اما، شوخ طبعیاش همیشه نوازشگر است: «اگه پنجرهها رو باز گذاشته باشی، الان یه خونهتکونی لازمه!» اشارهاش به صحبت چند روز پیشمان بود. من پنجرهها را بسته بودم. همهٔ پنجرهها را. اینقدری دلتنگ هستم که انتظاراتش را هنوز بر زبانش نیامده، مستجاب کنم...
پ.ن:اینها را مینویسم برای روزی که این انتظار سر آمده باشد؛ نکند یادم برود قدرِ با هم بودنمان را.
- دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۳ , ۱۹:۵۸