شب همان شبِ همیشه است آبی. و من نمیدانم چرا دلم خواسته مخاطب این پستم تو باشی؟ چرا دلم خواسته تو را صدا کنم؟
شب همان شب است. من امروز غمهایم را بغل گرفتم و زدم به خیابان. وقتهایی که غمگینم یک جور بی تفاوتی خاصی به آدمها دارم. نگاهم سرد و افتاده میشود. میتوانم از هر جایی سر در بیاورم و نترسم. میتوانم تنها بروم راستهٔ چرم فروشهای بازار و عین خیالم نباشد چقدر همیشه هوای مردانهٔ آنجا معذبم میکند. و چقدر از این حالم خوشم میآید. وقتهایی که غمگینم قویترم. کله شقترم.
آبی شب همان شب است و پیشبینی تو محقق نشده، من هنوز هیچ کلام عاشقانهای نشنیدم. جز همان یک دو اساماسِ خوبی؟ بهتری؟
گفته فردا من بروم خانهشان. مادر و پدرش میروند باغچه. و ما میتوانیم آخر هفتهای دو نفری داشته باشیم. چقدر ولی قلبم گرفته آبی! حالِ مو اتو کشیدن ندارم. حالِ دست به سر و صورت کشیدن ندارم. حال خودم را تا خانهشان کشیدن ندارم. من از دیشب که غافلگیریِ کاذبم، حالم را گرفت، یک جورِ بدی یخ بستهام آبی.
- چهارشنبه ۲۸ خرداد ۹۳ , ۲۱:۳۹
- ادامه مطلب