ساعت 6 بعد از ظهر دیروز، خواب بودم که در اتاقم را زد و آمد تو. خدای من! غافلگیرم کرده بود. اصلاً انتظارش را نداشتم چون هیچ وقت بدون برنامه ریزی قبلی نمیآمد. فکر کردم چون تلفن همراهم را خاموش کرده و خوابیده بودم، نگرانم شده و بدو بدو آمده! فکر کردم این ساختارهای سیستماتیک مغزش دارد به هم میخورد. فکر کردم دارد زنش را یاد میگیرد. فکر کردم چقدر خوشبختم. چقدر بیشتر دوستش دارم. پریدم برایش شربت آماده کردم و این توی اتاق قدم زدنهایش را گذاشتم را به حساب نگرانیاش بابت خاموش بودن تلفنم! معذرت خواستم. خیلی ساده دلانه و دخترکانه...
بعدتر گفت: چرا این کارها را میکنم؟ مگر او دغدغه کم دارد؟ متأسف شدم و ساکت نگاهش کردم... نگفت چرا بیخبر آمده، من هم نپرسیدم...
و کاش هیچ وقت نمیفهمیدم این مادرم بوده که به دامادش اساماس داده: سلام آقای دکتر. فکر کنم حنا دلش برای همسرش تنگ شده، اگر اشکالی ندارد وسط هفتهها هم بیایید و بد بگذرانید.
- چهارشنبه ۲۸ خرداد ۹۳ , ۰۸:۳۰
- ادامه مطلب