گاهی وقتها آدم زور میزند تا متانت خودش را حفظ کند. تا سرحال و شاداب به نظر برسد. بعضی وقتها آدم همهٔ تلاشش را میکند تا غم درونیاش را به کسی انتقال ندهد. اما تلاشهای اینجور وقتهای من همیشه ناکام میماند! مادرم میگوید: «وقتی غمت رو تو خودت میریزی، کبود میشی!» بعد از رؤیت این کبودی هم، رسالت پیدا میکند تا با آیههای شادیآورش به اتاقم بشتابد و قصد کند که از این حالت محزون نجاتم بدهد. ولی من درست این جور وقتهاست که حوصله ندارم حتی کلمهای از وعدههای سر خرمنیِ روزهای بهتر در آیندهای نزدیک، بشنوم. این جور وقتهاست که حتی آواز خوشایندِ «ای موج شادی، من تو را جویم در این رؤیای شب» حالم را به هم میزند. اصلاً کلمهٔ شادی تهوع آور میشود و زمان و بیشتابیاش در گذشتن، تحقیرم میکند.
اینجور وقتها، به محض جواب دادن تلفنم و گفتن الو، همسرم میفهمد خوب نیستم! با همهٔ سعیای که میکنم در برملا نشدن احساس درونیام، خیلی زود لو میروم و با اصرارهای همسرم در توضیح حالم تیرباران میشوم: «من بزرگت کردم بچه، راستش رو بگو!» و در نهایت وادار میشوم تا دلایل احمقانهٔ این حال الکی ناجورم را توضیح بدهم!
بعد همه چیز خراب و خرابتر میشود. همهٔ دوستدارانم نگرانیهای خودشان را به من انتقال میدهند و این حالت صد چندان خراب شدهام، مرا به یک اشکریزان حسابی در یک روز گرم میهمان میکند... تا سرانجام خودم، خودم را بردارم و از جلوی چشمهای پاینده دور شوم. آنقدر دور که کسی نیت نکند حالم را خوب کند! بلکه بالاخره با خواندن غزلی یا قصیدهای، یا نیایشی، آرامِ دوبارهام را دربرگیرم...
- سه شنبه ۱۰ تیر ۹۳ , ۱۳:۳۸