دیروز خدا آمده بود توی باشگاه! توی همهٔ آینهها پیدا بود و من پر بودم از احساسِ شادِ سپاسگزاری. خوب معلوم است که شکرگزار بودن، حسی از شادی به آدم میدهد. دراز که میکشیدم، پاهایم را به راست و دستهایم را که به چپ میکشیدم، به مهتابی بالای سرم که خیره بودم، خدا زیر گردنم را قلقلک میداد و زیر گوشم میگفت: مرا میبینی؟ مرا در زیباییت میبینی؟ مرا در سلامتت میبینی؟ مرا در هوشت میبینی؟ مرا در خوشبختیت میبینی؟ مرا در آرامشت میبینی؟ خدا بود. خدا خوب پیدا بود، در حالت ایستاده بود، در حالت نشسته بود، در نرمش سر بود، در فشار سینه بود، در گردش کمر بود، و من با هر حرکت، بیقراری روزها و گلهگذاری شبهایم را به این طرف و آن طرف تشکم پرتاب میکردم و آزاد می شدم.
کافی است آدم بخواهد. کافیست آدم طلب کند؛ خدا در هر جایی، حتی توی باشگاه، حتی از صدای فرمان دادن مربی، بر جانمان مینشیند و کالبدمان را از خودش پر میکند. آن وقت است که آرام میگیریم. آن وقت است که غرق لذت میشویم. آن وقت است که خودمان را، پدر و مادرمان را، همسرمان را، دوستانمان را بیبهانه دوست میداریم و از عشق سرشارشان میکنیم.
- پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۳ , ۱۲:۱۸