شب. خانهٔ ما. دلش میگوید بمان، عقلش میگوید برو. به حال خودش اگر بگذرامش، به توصیهٔ عقلش میرود. دیشب اما دلش بزرگ شده بود. دیشب تمام هیئتش دل بود. توی رفتنش درنگ کرد. گفت حنا تو بگو!
گفتم: «خب دل من هم میگوید بگو بماند، ولی عقلم میگوید آزارش نده، بگذار راحت باشد.»
خندید: «این که جفتش دل شد! یک دل عاشق، یک دل مهربان.»
- شنبه ۲۱ تیر ۹۳ , ۱۱:۴۲