خسته شدهام. یک روز است که پروژهام را تحویل دادهام و طاقت بیکاری را ندارم! اتاقم به هم ریخته است. مختصری از جهیزیه را که تاکنون خریدهایم، در دو گوشهٔ اتاقم چیدهایم روی هم. این بهم ریختگی و ناترتیبی حالم را بد میکند. قرار بود اواسط شهریور خانهٔ خودمان باشیم و حالا رفتنمان پرت شده به ناکجازمانی که نمیدانم کِی است. تابستان و این داغیِ غیرقابل تحملش، فرصت هر مشغولیت بیرون از خانه را هم از آدم میگیرد. منِ گرمایی، کجا بروم آخر؟! همهٔ برنامهها را موکول کردهام به وقتی که هوا کمی خنکتر شده باشد.
میز توالتم را از اتاقم بیرون آوردم، چراغ مطالعه و جامدادیهای روی میزم را هم ریختهام بیرون! هرچه به در و دیوار چسبانده بودم کندهام و هنوز همه جا شلوغ و غیرقابل تحمل است؛ ۲ تا کتابخانه، تخت، میز تحریر، کمد، تلویزیون و کارتنهای وسایل جهیزیه که روی هم تلنبار شدهاند. مگر یک اتاق چقدر گنجایش دارد؟ مگر مغز من چقدر ظرفیت دارد؟
خستهام. خیلی خستهام. دوست دارم بروم. برویم.
- چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۳ , ۱۱:۴۵