یک سال و چند ماه از ازدواج رسمیمان می گذرد و حالا دلتنگی عصر چهارشنبهٔ آن ماههای اول، از صبح یکشنبهٔ هر هفته قرص و کامل به سراغم میآید. کامل، مثل ماه شب ۱۴ که هر بار نشانت میدهم و میگویم این رخِ روشنِ زیبا شبیه چیست، بعد اینکه با خنده بگویی شبیه من، با محبت میگویی شبیه تو! عزیزم دلتنگیام کامل است. پر رنگ است، رنگ بلوط که هر وقت میگویم میوهاش را دوست دارم، با خنده میگویی همان میوهٔ کاج که توی همهٔ پارکها ریخته؟! خب معلوم است که میوهٔ بلوط که بالاخره یک جفت گوشوارهاش را خریدهام، میوهٔ کاج نیست! ولی تو دوست داری به هر بهانهای شوخی کنی. سلام روزهای اول آشنایی که من با هر شوخی تو از عصبانیت، آتش میگرفتم، امروز من به شوخیهایت عادت نکردهام، دل بستهام.
سلام غروب غمگین سهشنبه بی تو...
دلتنگیام کامل است، با اینکه دستم را به خلاصه کردن یک کتاب قطور فلسفی بند کردهای. با اینکه فکر میکنم تو من را از گذشتهام، به خودم نزدیکتر کردهای. با اینکه فکر میکنم با تو همانی میشوم که میخواهم باشم؛ زنی با انگیزهای کامل برای کسب بالاترین مراتب موفقیت. با همهٔ اینکه برای داشتنت دلشادم، دلتنگم. من فرهیختگی تو را با چاشنی همیشهٔ طنزت عاشقم مرد. کی میآیی؟
- سه شنبه ۲۸ مرداد ۹۳ , ۱۹:۴۱
- ادامه مطلب