خوشحالم که شهریور شروع شد. خوشحالم که تابستان در سرازیری پایان است. هیچ وقت و در هیچ کجای زندگیام نتوانستم تابستان را دوست بدارم. گرم است. گرما حالم را متورم میکند! چند شب پیش وقت خواب، خنکای پاییز را صدا میزدم. خنکا. خنکا جان. بیا دیگر. بعد یک حس مادرانه هم پیدا کرده بودم. دلم میخواست خنکا دخترم باشد و زیر لحاف تنگ در آغوشم بگیرمش...
دیروز جادهٔ فیروزکوه را تا دماوند بالا رفتیم. توی شهر دماوند دستهٔ عزاداری راه افتاده بود. خیابانهای این شهر پوشیده از درخت و کوهستانی بود. دوباره صدای به به و چه چه من بلند شده بود که همسرم گفت حنا جان آنقدرها هم مناظر متفاوتی نمیبینیم که تو این همه احساسات خرج میکنی! گفتم هدفم بیشتر خوش سفری است! خندید که اگر نیت این است خیر است و اصلاً ثواب هم دارد.
برگشتیم و برای دومین بار در دوران متاهلیمان رفتیم امامزاده هاشم آش خوردیم. آنجا، همان طور که لبهٔ پرتگاه در کنار هم ایستاده بودیم و از آن بالا به پایین دره و خانههای کوچک زیر پایمان با آن شیروانیهای رنگی نگاه میکردیم، گفتم از پارسال تا حالا که اینجا آمدیم، احساسم خیلی تغییر کرده. پرسید به اینجا؟ گفتم به خودمان. خیلی قویتر و جدیتر شده... باد میآمد ولی ما گرم شده بودیم.
وقتی برگشتیم متوجه شدم پوست دست و روی بینیام کاملاً سوخته! هوای آن بالا خنک بود ولی آفتابش تیز بود. سوختگی را نشانش میدادم و از نگرانیاش برای حال دستهایم کیف میکردم؛ چرا ضد آفتاب نزدی بهشون. خوب میشه؟!
- به صورتم زدم ولی دستها نه...
در کنار این مرد گاهی «لوس بودن» عجیب مزه میکند!
- شنبه ۱ شهریور ۹۳ , ۰۸:۱۸
- ادامه مطلب