جدا شدیم. حالا پنجرهٔ غروبهای آشپزخانه، چهرهٔ همسرم را در پیچ کوچه قاب نمیگیرد. حالا من بیشتر اوقات سرم توی کار خودم است، نه به اشتیاق از راه رسیدنِ او، بیرونِ پنجره!
ذوق پنجشنبهها را ندارم. حالا پنجشنبهها کمم است. یک حداقلِ ناچیز برای آن همه میلی که به با هم بودن در وجودمان شکل گرفته است. پنجشنبه کوتاه است. معذب است. بیصداست. پنهانیست. سخت است.
این دو هفته تجربهٔ خوبی بود.
- دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۳ , ۱۴:۲۹