۱. هه هه. دوباره برگشتم به نوشتن در این خانه. همهاش هم از سر دلتنگیست. یادتان باشد آن دو هفتهٔ مورد نظر، من و اینجا هفت پشت غریبه شده بودیم. من کارهای خانه را داشتم و همسرم را. آآآخ خدا. امان از این جنس بشر. امروز ۶ بار بیشتر به محل کارش زنگ زدم. از من بعید است. بطور معمول بیشتر از روزی یک بار تماس نمیگیرم. ابهت خاص خودم را در این زمینه دارم. میگذارم بیشتر او زنگ بزند. بیشتر او بپرسد چه خبر؟ کجا بودی؟ چه میکردی؟! امروز ۶ بار زنگ زدم و هر بار ۲-۳ دقیقه صدای عزیزش و شوخیهای شیرینش را مزمزه کردم و دلتنگتر شدم...
۲. در بیست و پنج سالگی تازه رفتهام سراغ رانندگی. تازه احساس نیاز کردهام. و تازه این سؤال برایم پیش آمده که این چه وضعش است؟ درست برانید خب! من چطور با این هیکل که به اندازهٔ یک پراید صندوقدار بزرگ شده، و ۵۰ تا سرعت دارد، همهٔ شما را مواظبت کنم و تصادف نکنیم؟ شانس آوردید یک کلاچ و یک ترمز هم زیر پای مربی است! نه خدا وکیلی تجربهٔ بامزهای ست.
۳. شاید خبرهای خوشی در راه باشد. مدل پدیدهای! البته هنوز مشخص نیست. فقط اینکه شکرِ او.
- سه شنبه ۱ مهر ۹۳ , ۱۶:۴۱