۱. برایم وقت جراح مغز و اعصاب گرفته بود! اما بامزه گردن درد من است که تا دکتر گفت چیزی نیست و سلامتی، خودش خوب شد! بامزه همسرم است که از مطب دکتر بیرون نیامده، زیر گوشم خدا را شکر میکرد و صدقه کنار میگذاشت. خوشحالی و رضایت توی چشمهاش پیدا بود. فکر کردم چقدر به فکرم است. و حس کردم محبتش خیلی پاک و قلبیست.
۲. دیروز یک اساماس طولانی بانضمام یک بیت شعر برایش فرستادم. و فقط یک مرسی جواب گرفتم. اولش لبخند زدم. اینقدر که دروناً حالم خوش بود، توقع پاسخ مناسبتری را در خودم حس نمیکردم. یک جورهایی هم به کوتاهی جوابهایش در اساماس عادت کردهام. ولی در یک آن یکهو دلم گرفت. فکر کردم همین؟ مرسی نقطه؟
اما چیزی که به من کمک کرد تا در دلگرفتگیِ آنی دیشبم، غرقه نشوم، خیلی زود به حال خوبم برگردم و امروز صبح جواب تلفن همسرم را به سردی ندهم؛ یادآوری آخرین مقالهای بود که خوانده بودم: لباسهای فریبندهٔ توقع. بعد فکر کردم همسرم به هزار و یک روش نشان میدهد که دوستم دارد. چرا باید تمام محبتهایش را نادیده بگیرم و خودخواهانه انتظار داشته باشم کلماتی که گفتنش برای من آسان و متاسفانه برای او سخت است را مرتباً بر زبان بیاورد؟! خب نمیتواند. در این زمینه ضعف دارد. مثل صد مورد دیگر که من در آنها ناتوانم. مثل صد جا که من کم میگذارم.
نکته مهم اینجاست؛ مطالعه خیلی به آدم کمک میکند. شنیدن موعظه خیلی کمک میکند. حتی خواندن همان نوشتهها یا گوش دادن به همان موعظههایی که همهمان بلدیم، ولی یادمان میرود. بخوانیم. تا میتوانیم بخوانیم و بهره بگیریم. حیف است اوقات خوشمان، به خاطر هیچ و پوچ خراب شود.
- چهارشنبه ۲ مهر ۹۳ , ۱۷:۳۴