توو حالِ خودمم. حال خودم خوبه. ساکته توو هیاهوی یه شهر. گرمه توو زمستون یه حیاط قندیل بسته. روشنه توو تاریکی یه دالون. شفافه تووی تصویر غبارگرفتهٔ یه آیینهٔ قدی. توو حال خودم، چایی میچسبه، چایی قندپهلو. بالش تکیه داده به دیوار و پتو و کتاب میچسبه.
توو حال خودم دستامو چرب میکنم و به ناخونهام میرسم. یه جور رسیدنِ باتوجه. حال خودم گله نداره. دهَنِش بستهس وسط این همه نالههای بی سر و ته؛ اینجا اینجور. اینجا اونجور. گوشاشو گرفته که خبرای اینور و اونورو نشنوه. سر کلاسم نمیشنوه وقتی استاده میگه ما وسط مدرنیته و سنت موندیم. ما مرغ همسایه برامون غازه ولی مرغ ما برای همسایه مرغم نیست. تو حال خودم، وسط دفترم یه مکعبِ هاشورخورده میکشم و میچِپَم تووش. کلاس ساکت میشه.
شبی مردایی که دخترا رو میترسونن، راهمو باز میکنن تا از در مترو پیاده بشم. مواظبت میکنن تن کسی بهم نخوره. توو حال خودم، کسی منو نمیترسونه. آدما شرف دارن.
بازم پولِ مسیرو بیشتر میگیره. چیزی نمیگم. تو کوچه که میپیچم برگای درخته میکشه روو سرم. توو حال خودم چراغونیای عزا میخندن.
- سه شنبه ۶ آبان ۹۳ , ۰۸:۱۴