دیشب رفتیم خانهمان. او رفت پشتبام را بعد این بارانهای اخیر سرکشی کند. من ماندم در آشپزخانه، تا طرح جدید کابینتهایمان را توی سرم طراحی کنم. تنهایی من در خانه و کار او روی بام طولی نکشید، ولی وقتی زنگ در را به صدا درآورد، چنان اشتیاقی برای آغوشش در دلم دوید، که هرگز تا آن لحظه نمیشناختمش...
آستانهٔ در جاییست که پاییزهای متمادی مرا به استقبالش بکشاند؛ خدا اگر بخواهد.
- چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۳ , ۰۸:۱۰