مدتهاست حرف نزدهام. یعنی آنطور که از هرچه پُرم، خالی شوم. حرف نزدهام، و سرم گیج میخورد. حرف نزدهام، و دلم به هم میپیچد. مدتها؛ یعنی خیلی طولانی. یعنی همهٔ حرفهایی که از ۱۸ سالگی تا به حال توی دلم چنگ انداختهاند.
این روزها، از همهٔ حرفهای نزده اشباعم. حالم بد است. عذرم را از خدا خواستهام که ناشکرم نپندارد. بعد گلویم تلخ شده، از نگفتن. دلم گرفته از همصحبتی نداشتن. از خودم و از همهٔ ملاحظهکاریهایم خستهام. توی تنهایی اتاقم با خودم میگویم: «حرف میزنم» و تکرار میکنم؛ نکند زبانم بخشکد! «حرف میزنم» را میگویم و هیچ نمیگویم. وقتی کسی با خودش هم تعارف داشته باشد، خیلی سخت میگذرد...
- چهارشنبه ۲۱ آبان ۹۳ , ۲۲:۰۲